ابوالفضل دهقان
ابوالفضل دهقان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هوای پاییزی

بسم الله الرحمن الرحیم

در راه خانه بودم که چشمم افتاد به پسرکی با چشمانی درشت، خیره به برگ افتاده بر زمین

بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم، چند قدم برنداشته بودم که از آن پسرکی صدایی بلند شد: - ببخشید آقا

نگاهش کردم، همچنان محو تماشای آن برگ نارنجی بود... - با منی؟

صورتش را چرخانه به سمت من : - آقا بنظر شما این برگ زیبا نیست؟

چند قدم نزدیک شدم و دقیق تر به برگ نگاه کردم ... برگ نارنجیِ متمایل به قرمز بود، واقعا زیبا بود

گفتم: - اره زیباست

- ممنون؛

آن برگ را برداشت و دربغل گرفت و با خود برد ... حالا من محو تماشای رفتنش شدم . . .

به خودم آمدم و مسیر خانه را در پیش گرفتم که ناگهان باد تندی وزید و یک برگ زردِ نارنجی افتاد درست زیر پایم ...

نگاهش کردم چند لحظه ای مات و مبهوت این زیبایی بودم که متوجه شدم آقایی دارد بد نگاهم میکند ... بعد از چند قدم که داشت از من دور میشد صدایش زدم : - ببخشید آقا

...

پایان


پ.ن: دنیایِ کودک ها رو خریدارم واقعا

داستاننویسندگیپاییزهوانویسنده
نوشتن را دوست دارم . . .خواندن نیز هم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید