بسم الله الرحمن الرحیم
در راه خانه بودم که چشمم افتاد به پسرکی با چشمانی درشت، خیره به برگ افتاده بر زمین
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم، چند قدم برنداشته بودم که از آن پسرکی صدایی بلند شد: - ببخشید آقا
نگاهش کردم، همچنان محو تماشای آن برگ نارنجی بود... - با منی؟
صورتش را چرخانه به سمت من : - آقا بنظر شما این برگ زیبا نیست؟
چند قدم نزدیک شدم و دقیق تر به برگ نگاه کردم ... برگ نارنجیِ متمایل به قرمز بود، واقعا زیبا بود
گفتم: - اره زیباست
- ممنون؛
آن برگ را برداشت و دربغل گرفت و با خود برد ... حالا من محو تماشای رفتنش شدم . . .
به خودم آمدم و مسیر خانه را در پیش گرفتم که ناگهان باد تندی وزید و یک برگ زردِ نارنجی افتاد درست زیر پایم ...
نگاهش کردم چند لحظه ای مات و مبهوت این زیبایی بودم که متوجه شدم آقایی دارد بد نگاهم میکند ... بعد از چند قدم که داشت از من دور میشد صدایش زدم : - ببخشید آقا
...
پایان
پ.ن: دنیایِ کودک ها رو خریدارم واقعا