Vania
Vania
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

گلدن گیت

https://virgool.io/p/uci95ua3sxpg/%F0%9F%93%B7

کلید هایم رو از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم، بالاخره تموم شد

کیفم‌ را روی کاناپه گل گلی رها میکنم و به طرف اتاق میروم

از پنجره به بیرون نگاه میکنم؛درخت ها به سرعت باد و برق و روز به روز بی حال تر میشن و برگاهای مایل به نارنجی رنگشون رو از دست میدن، روشنایی روز کم کم در رنگ بنفش عصر ناپدید میشه

به سرسره نگاه میکنم، سرسره زنگ زده ای که هیچ بچه ای نزدیکش دیده نمیشود، تابی را در مجاورتش میبینم که دیگر سر نوبت سوار شدنش دعوا نیست، صندلی های چوبی خالی و …

ناگهان با زنگ گوشی ام از آن حال و هوا بیرون میام! تلو تلو خوران به طرف کیف میروم و گوشیم رو بیرون میکشم

شماره آشنایی نیست، سعی میکنم اعتماد بنفسم را حفظ کنم؛ نفس عمیقی میکشم و جواب میدهم

+: بفرمایین میتونم کمکتون کنم؟

_:سلام، خانم لین درسته؟

+: بله خودم هستم، شما!؟

_: من از طرف یکی از بزرگترین استاد های موسیقی خدمتتون تماس میگیرم، چند روز پیش توی فیس بوک (Facebook) یکی از قطعه هایی که اجرا کرده بودین رو شنیدم، میخواستم بهتون پیشنهاد همکاری بدم و میتونم در سریع ترین زمان ممکن براتون یک مصاحبه کاری ترتیب بدم و حضوری ببینیمتون

+: اوه، خیلی ممنونم بابت پیشنهادتون ولی نه… وقتم پره

_: ببینید خانم لین این یک معامله ی دوسر برده، صدا و ساز از شما هزینه…

گوشی را بدون کمی تردید قطع میکنم و دوباره روی کاناپه پرت میکنم

اصلا حوصله ندارم، گارسون یک رستوران شلوغ بودن به اندازه کافی وقت و انرژی ام را میگیرد

به همراه یک لیوانشیر کاکائو به طرف اتاق میروم و روی تخت لم میدهم

تلویزیون را با بی حوصلگی روشن میکنم و اخبار نگاه میکنم، چیزی ندارد جز اعصاب خوردی بیشتر

نگاهم به پیانوی مشکی ام که کنار تراس قرار دارد می افتد، انگار دارد نگاهم میکند و چشم غره ای هم میرود؛ رویم را آنطرف میگیرم و میگویم: اونطوری نگاهم نکن!

اما خودم دوباره جذب سیاهی رویش میشوم و به او مینگرم

به خاکی که مثل ورقه ای طلق دفترم را پوشانده، به صندلی مشکی ‌و طلایی ام که ناراحتی از چهره اش فریاد میزند…

نگاهی به ساعت می اندازم، حدود شش و نیم است و هوا هنوز کاملا تاریک نشده

به مامان پیام میدهم: کی برم دنبال لوید؟

فوری پیامم رو میبینه و مینویسه: لوید امشب با دوستاشه، منم تا ۱۲ کار دارم. برو بیرون شام بخور

لب پنجره میروم و به بیرون نگاه میکنم. گلدن گیت را میبینم که انگار رنگ خاکستری به خود گرفته، چند وقت است که دنیا این رنگی شده؟ چند ماه؟ چند روز؟ یا شاید هم فقط همین لحظه؟ شاید همین لحظه هایی که دیگر برایم تکرار نخواهند شد.

خیلی ها بهم گفته اند که افسردگی مشکل خاصی نیست و اتفاق خاصی نمیوفته، اما خسته ام از اینکه امروزم مثل دیروز و فردا هم مثل امروز…

جوریست که انگار هم دیگر این روزها برایم تکرار نمیشود و همزمان انگار تا ابد همین لحظه ها برایم تکرار میشود

روی لباسم کتی قهوه ای میپوشم و به لوید پیام میدهم: میرم قدم بزنم، خونه دوستت بمون

کتونی هایم رو میپوشم و خودم را در آیینه نگاه میکنم، چند وقت است خنده ندیده ام؟ چه بر لب خودم و چه بر لب مامان، لوید و یا هرکس دیگری…

تکه کاغذی پیدا میکنم، خودکار کنار آیینه را بر میدارم و با دست خط کج و موجم مینویسم:

به سمت پل میروم، اگر حتی یکنفر در طول مسیر به من لبخند بزند، نمیپرم

در را میبندم و به سمت گلدن گیت میروم…

_وانیا رستمی

داستان کوتاهگلدن گیتافسردگیداستانداستانک
من وانیام، و اینجا قراره بعد و روحیه ادبی منو ببینین???
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید