یهویی آدمو یه جا میبینه. سریع حق به جانب بودن رو سپر دفاعی خودش میکنه و میگه: سایه سرت سنگین شده طرف، دیگه سراغ ما رو نمیگیری، دیگه به ما سر نمیزنی؟ بابا یه شب بیا بشینیم بگیم و بخندیم، یعنی ما ارزش اینو نداریم یه شب وقتتو خالی کنی برا ما؟ بابا آدمی به ارتباط زندهست، بیا امشب پیشمون، راس ساعت فلان منتظرتم، بیا بهت بد نمیگذره. و از این مدل حرفای شیر موز و شیر هویجی.
ما هم با خودمون میگیم دعوت شدیم دیگه، به حرمت نون و نمک و اون سیم ارتباطی که وجود داره و از همه مهم تر چون مستقیم و واضح ما رو دعوت کرده یه سر بهش بزنیم. هر چی ته این دنیا و برچسبهاش باشه نه کسی از کسی بالاتره نه کسی از کسی پایینتر. خلاصه که با چهارچوبهای معنایی ذهنم خودم رو قانع کردم تا دعوتش رو قبول کنم. راس ساعتی که فرموده بود هم به منزلش رفتم.
در بدو ورود یه عدد گوشی هوشمند در دست آن بزرگوار دیده میشد. میخواست پذیرایی کنه گوشی تو دستش بود. حرف میزد گوشی تو دستش بود. کلا گوشی تو دستش بود. در واقع دستش فقط نگه دارنده بود و این سرش بود که توی گوشی بود. اوایل فکر کردم این گوشی به دست بودنش لابد بخاطر کار و یا شرایط ضروری هست که پیش اومده و در حال رد و بدل پیام یا انجام کار مهم و اجتناب ناپذیریه که باید انجام بشه. ولی متاسفانه چند لحظه بعد با پخش صدای چند عدد محتوای متفاوت فهمیدم از این خبرا نیست. پ قضیه چی بود؟
اینستاگرام
بله متاسفانه مستغرق اقیانوس کم عمق و نیم وجبی اینستاگرام بود. صحبت و بحث هدفداری هم با من نمیکرد. هر از گاهی میگفت خوب دیگه چه خبر؟ چیکارا میکنی؟ این سوالات رو دقیقا در حالی میپرسید که سرش توی گوشیش گیر کرده بود. منم جوابهای کوتاهی میدادم تا مبادا رشتهی افکارش متلاشی بشه و استوریها رو از دست بده. ممکنه خیلیا با این شرایط حال نکنن ولی من تصمیم گرفتم بهش توجه کنم و ببینم دقیقا حرکات و واکنشهاش چیا هستن. هر از گاهی چندین واژه و اصطلاح کلیشهای و تکراری مثل: "آره بابا اوضاعی شده که نگو" از جسم به ظاهر هوشیارش به گوشم میرسید. منم با خودم میگفتم این جمله یا اصطلاح قطعا باید بعد از گفتن یه بحث و قضیه یا یه چیز خاصی گفته بشه. الان دقیقا منظورش چی بود؟ کدوم اوضاع رو میگه؟ یا گاهی یه سوال الکی و مسخره رو چند بار تکرار میکرد، مثلا میگفت اوضاع کار و بار چطوره؟ حقیقتش بار آخری که اینو ازش شنیدم ته دلم خنده به راه افتاد ولی جلوی خودمو گرفتم که به بیرون منفجر نشه. اصلا نمیدونم چطوری پیش رفت اون دقایقی که پیشش بودم. انگار رفته بودم بالا سر یه آدم به کما رفته که هر از گاهی یه ناله یا صدایی ازش در میومد و نشون میداد که هنوز زنده است.
کاری به خوب و بد بودن یا نبودن اینستاگرام ندارم. اصلا من نمیتونم تعیین کننده معیار خوب یا بد بودن اینستاگرام یا هر چیز این مدلی باشم.
اما
دلم برای حال و احوال آدما، رفتاراشون، صحبت کردناشون، اونم قبل از شیوع اینستاگرام خیلی تنگ شده.