در کتاب "طریقت الپرداخت مقروضات و البدهیه" آمده است که روزی مریدی از جایی میگذشت. ناگه، چشمش به کافهای افتاد. بیدرنگ برای صرف یک شات اسپرسو وارد کافه گردید. در همان لحظه مرید چشمش به خواجهای افتاد که در مکتب وی به کسب علوم مختلف میپرداخت.
خواجه که متوجه حضور مرید در آنجا نشده بود: با صدای بلند بانگی بر آورد و گفت:
پیییمااااااان، یه لیوان آلزایمر لطفا.
مرید که از شنیدن این جمله آمپر مغزش چسبانده شده بود، به سمت خواجه شیرجه زد و بدون سلام و عرض و طول و ارتفاع ادبی، لب به سخن گشود و گفت:
یا خواجه شما کجا؟ اینجا کجا؟ خواجه چرا آلزایمر مصرف میکنی؟ خواجه از شما بعید است؟ چرا میخواهی شیر تخلیهی دریای علوم وجودت را با آلزایمر باز کنی؟ مگر نباید من و امثال من از این دریای بیکران سیراب شویم؟ خواجه محض رضای خدا کوتاه بیا و آلزایمر مصرف نکن.
خواجه که با شنیدن صدای مرید متوجه حضور وی شده بود پوکر فیسانه و بدون غافلگیری به مرید نگریست و اجازه داد مرید حرفش تمام شود. سپس خواجه با حالتی آمیخته از حرص و جوش و تمسخر گفت:
ای مرید مغز لواشکی، کار دنیا به کجا رسیده که تو مرا پند و اندرز میدهی؟ دریای علوم را میخواهم چیکار وقتی 10 سال آزگار است که تو در حجره خون به دل من کردهای و هنوز یاد نگرفتی که علامت جمع و تفریق در علم ریاضیات چگونه نوشته میشود؟
مرید که عرق شرم بر جبینش شروع به شر شر کردن کرده بود و زیر بار نگاههای مردمان درون کافه که سخنان خواجه را شنیده بودن داشت به بخار آب تبدیل میشد، با صدایی لرزان گفت:
یا خواجه، ما را به درک، زندگانی خودت چه؟ خاطراتت؟ نام دوستان و آشنایانت؟ مگر در جلسات علم طبابت در حجره نگفته بودی که آلزایمر یک نوع بیماری است که موجب فراموشی و شیفت دیلیت شدن دادههای ریز و درشت مغز میشود؟ حال چرا میخواهی به آلزایمر خودت را مبتلا کنی؟ اصلا مگر در این کافه آلزایمر سرو میشود؟ پیمان دگر کدام ساقیایست که در این کافه چنین میکند؟
خواجه سیس روشنفکرانهای گرفت و گفت:
اولا که پیمان ساقی نیست، ثانیا آلزایمری که پیمان سرو میکند بیماری نیست.
مرید پرسید: یا خواجه چطور آلزایمر پیمان بیماری نیست؟ پیمان اگر ساقی نیست پس کیست؟
خواجه فرمود:
پیمان در این کافه یک نوع آلزایمر خاص سرو میکند که فقط برای مدتی مغز را خاموش میکند و سنگینی بار مغز را سبک میکند. وقتی که از در و دیوار داده و اطلاعات هشمبلی میبارد چه چیزی بهتر از اینکه لحظهای با آلزایمر مغز خویش را خاموش کنیم. وقتی خاطراتش هنگام شب خواب را از من میگیرد چه چیزی بهتر از اینکه با آلزایمر برای چند صباحی فراموشش کنم؟
مرید عجولانه به میان حرف خواجه پرید گفت:
یا خواجه شما نیز شکست عشقی خوردهاید؟ نگفته بودین ناقلا؟
خواجه عصبی شد و گفت:
همچون بز کوهی به میان سخنانم نپر، من نیز آدمم، من نیز دل دارم، قرار نیست که همه چیز را بر زبان بیاورم، بگذار حرفم را بزنم مغز تربچهای.
مرید گفت: پوزش و سوزش مرا بپذیرید یا خواجه، بله میفرمودین:
خواجه ادامه داد: پیمان کمک میکند فراموشی بگیریم. از یاد ببریم و مدتی تهی از دادههای این دنیای شلوغ لحظهای آسوده خاطر باشیم. دریای علوم و خاطراتش به درک تنها چیزی که در این دنیا باید به یاد داشته باشم تا مدیون هیچ احدی نباشم پرداخت اقساط و قبوض آب و برق حجره است، که پیمان آنها را انجام میدهد. فی الواقع کار اصلی پیمان همین است، او اجازه میدهد فراموش کنی ولی خودش فراموش نمیکند.
مرید که چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفت:
یا خواجه مگر من مسئول پرداخت قبوض آب و برق حجره نبودم؟ پیمان دگر چرا؟
خواجه بر افروخت و گفت:
یعنی اگر گستاخی و قمپز آدم می بود قطعا آن شخص خود تو بودی. تهی مغز بی سلول مگر یادت رفته ماه قبل قبض آب حجره را به تو سپردم که پرداختش کنی و گفتی خیالت راحت پرداختش میکنم. اما فردای همان روز در مستراح حجره که در حال انجام عملیات مربوطه بودم آب قطع شد و من 48 ساعت آنجا ماندم تا مریدان دگر به حجره آمدن و متوجه موضوع شدن و از بقالی برایم آب معدنی خریدن و آوردن تا فارغ شدم؟
مغز تعمیری مگر تو نبودی که قسط وام حجره را به تو سپردم ولی پرداختش نکردی و ماه بعد با سود دیر کردش دمار از روزگارم در آمد؟ تو فقط اهل تعویق و کج روی هستی ولی پیمان اهل عمل است و مستقیم رو.
مرید که دگر شسته شده بود و آماده پهن شدن بر روی بند رخت شده بود با استیصال گفت: یعنی پیمان مرید جدید حجره است یا خواجه؟
خواجه فرمود:
خیر. من و ما، همه در این کافه مرید پیمانیم. با پیمان دگر آسوده خاطریم که ادای دین از بابت اقساط و قبوض بر گردنمان نیست. حتی اگر آلزایمر بگیریم. به همین خاطر است که خودش با فرمولی ویژه یه نوع آلزایمر مشتی درسته کرده است تا اگر کسی بخواهد برای مدتی مغز خویش را خاموش کند. در واقع این آلزایمری که سرو میکند تضمین کارش است. تازه پیمان فقط آلزایمر سرو نمیکند، او حتی آنان که از پیش به آلزایمر مبتلا گشتهاند را نیز کمک میکند. آن پیرمرد را میبینی؟ او به آلزایمر از نوع بیمارگونهاش مبتلاست. فرزندانش همهگی اپلای کرده و برای تحصیل به فرنگ هجرت کردهاند. اون هر از گاهی به اینجا میآید تا با پیمان خوش بشی داشته باشد. پیمان کارهای پرداخت قبوض و اقساطش را برایش سر موقع انجام میدهد. مستقیم، سر وقت، در آن واحد. هم خودش و هم فرزندانش دگر از بابت پرداخت اقساط و قبوضش آسوده خاطر هستن.
در همین لحظه پیمان با اندامی ستبر و لبخندی بر لب لیوان آلزایمر خواجه را آورد:
خواجه لیوان آلزایمر را گرفت و قبل از اینکه آن را بنوشد رو به پیمان کرد و گفت:
حواست به اقساط و قبوض باشه پیمان.
پیمان در جواب با لحنی قاطع و مطمئن گفت:
با خیال راحت فراموش کن همچیو، من یادم میمونه، برو بالا آلزایمر رو خواجه جان که من هستم.
مرید که از تعجب سیم کلاچ مغزش بریده شده بود با صدای بلند فریاد کشید:
پیمممماننننننننننننننننننننن
منم آلزایمر میخوام و با یک حرکت ژانگولری به اندرونی کافه هجوم برد و درون یه بشکه آلزایمر شیرجه زد.
شاهدین ماجرا نقل کرده اند که بعد از این حرکت مرید به کلی ناپدید و به باد فراموشی سپرده شد گویی که انگار از ابتدا آن مرید وجود نداشت. با این حال هنوزم که هنوز است پیمان داره اقساط وام و قبوض مرید رو سر موقع پرداخت میکنه.
نکته داستان:
تو فراموش کن ولی پیمان یادش میمونه.