من همان آبِ زلالم
که عمری در این کوزهی مُهر شده، زندانیست
صبرِ لیوانهای خالی
سرانجام لبریز میشود
و تشنه، میروند از اینجا
رهایم کن، ای خودِ پیچیده بر خود
بازگردان دوات و قلمم را
میدانم، میدانم آنقدر عشق در چنته دارم
که پیروز شوم بر این خاموشی
بازگردان
مرا به من
مرا به من
واژههایم را به حراج گذاشتهام
ای کاروانِ سفیدپوشِ کاغذها!
چیزی بخرید!
جملهای، غزلی، بیتی
سکوتِ هزارسالهتان را وسوسه نکرده است؟
صبر کن، طفلِ بینوایِ شوق
اینجا هنوز کمی نان هست
و کمی عسل
و چند مداد رنگیِ شکسته
و گوشهی خاکگرفتهی اتاقی
که بنشینیم و خورشید را کودکانه نقاشی را کنیم
ای آینه
تیر را به خونِ من آغشته کن
و کمان را
بر شانههای خستهام بیاویز
مگر نه آنکه من آرشم؟
ای آینه، به یادم آور مرا
به یادم آور که من آرشم...
۱۸ مرداد ۱۴۰۴
