در مکتب تو، عشق فراخواند درخت
که بریدند گلویش و دوصد شاعر شد
از خونِ روانه شِکوِه ای نیست مرا
کاین تیر چه خوش به جان چو زد، شاعر شد
چشمِ سیَهَت به شب هنرها آموخت
کاندر غمِ صبح، این چنین شاعر شد
در دامِ فریبِ رویت، آهو افتاد
با پنجهی ببر در کمین، شاعر شد
از خاک جنون، چه آسمانها رویید
عاشق چو به شوق این قفس، شاعر شد
این عشق نه میدان نبرد است، مگر؟
سرباز در آخرین نفس شاعر شد