شب رسیدهست، ولی خانه هنوز
چشم در راهِ کماندارِ زمان بیدار است
گُنهِ مذهبِ عشق
مستی اندر نظر هشیار است
صبحدم سر برسد چون، سرِ ما بر دار است
آه، خورشید مکن
خطرِ پرتوِ بُرّندهی خود را انکار
تو سراپا مرگی
ما هم از این همه بیهوده دویدن، بیزار
عشق جز جرعهای از بازی مستی مگر است؟
عشق جز کوچهی باریک هوس
گوشهی جادهی بیمقصدِ هستی مگر است؟
ما که دوریم از خواب!
سختتر بر درِ چوبینِ دل ما برکوب، ای خورشید
پی آن جام شراب
ما که بس سوختهایم
استخوانهامان را هم بگذار
گلّهی بیغمِ گرگانِ سحرخیز خورند
دست ما کوته بود
قامت خواستن اما چه بلند!
