میبرم هنوز غمهای كهنه را
تا بركهای که پشت چمنزار خفته است
دستان پینهبستهی من باز زیر آب
صد چنگ میزنند، چون ببر بر شکار
بر لالهای ز خون که در تار و پود من، از خاکِ سرخ لالهی دیگر شکفته است
اما درختِ اشک، کِی نشیند غمت به بار؟
فردا منم دوباره در این جامههای تنگ
دارم ز زخم خویش بر آستین نگار
فردا رسیده است و هنوز آن خیال صبح
میگریدش به خواب با یادِ آن تفنگ