پرهام غدیری‌پور
پرهام غدیری‌پور
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

در سونوگرافی...

در تجربهٔ دردناک من، با لبخند شریک شوید...

خدا اموات شما را هم بیامرزد؛ پدرم را سرطان پروستات کُشت. آقاجون یعنی پدرِ مادرم هم این مشکل را داشت؛ ولی برای او خوش‌خیم بود. پزشکان می‌‌گویند مردان پس از سن چهل سالگی باید آزمایش بدهند که اگر مشکلی داشتند، تا دیر نشده جلوگیری کنند؛ مخصوصا که سابقهٔ خانوادگی هم باشد.

نزدیکان سال‌ها به من می‌گفتند برو یک آزمایش پروستات بده. پشت گوش می‌انداختم؛ چیزیم نبود که نگران باشم. یک وقت متوجه شدم که چند سالی هست چهل را رد کرده‌ام. ضمنا علائمی هم در خودم می‌دیدم که گمان می‌کردم شاید برای پروستات باشد. به هر حال تصمیم گرفتم دکتر بروم و بخواهم برای پروستاتم آزمایش و سونوگرافی بنویسد.

پرس‌وجو کردم گفتند بیمه که داری؛ اگر بروی بیمارستان تامین اجتماعی، هر خدماتی که بگیری مجانی درمی‌آید. گشتم نزدیک محل کارم یکی از بیمارستان‌های بیمه را پیدا کردم و زنگ زدم. گفتند دکتر اورولوژی صبح فلان روز هست. باید اول وقت بیایی، وقت بگیری و بنشینی.

گمانم پاییز بود. صبح اول وقت وارد ساختمان بیمارستان شدم و از نگهبانی پرسیدم «دستشویی کجاست؟» گفت آن طرف ساختمان، ته حیاط. دستشویی عمومی بیمارستان به توالت‌های بین‌راهی پهلو می‌زد. کارم که تمام شد، برگشتم و دوباره از نگهبانی پرسیدم «درمانگاه اورولوژی کجاست؟» گفت طبقهٔ چهارم. پله‌‌های پهن و نورگیری داشت. توی راه گفتم چه بیمارستانی! درمانگاه بیماری‌های دستگاه ادرار طبقهٔ چهارم است؛ دستشویی ته حیاط. بیچاره آن مریضی که تنگش بگیرد.

رسیدم به درمانگاه و وقت گرفتم. شلوغ بود و مدتی طول کشید تا نوبتم شد. یک دری بود که مریض‌ها را چندتا چندتا می‌فرستادند تو. آنجا هم شلوغ بود. متوجه شدم خود دکتر هنوز نیامده؛ چند نفر از شاگردانش ویزیت می‌کنند که رزیدنت هستند. برای من که فرق نمی‌کرد. رفتم پیش یکی از همان‌ها و جملاتی را که از پیش آماده کرده بودم تندتند گفتم: «سنم از چهل گذشته، می‌خواهم آزمایش و سونوگرافی برای پروستات بدهم.» بدون هیچ حرفی دفترچه را گرفت و نوشت.

طبقهٔ هم‌کف از نگهبانی پرسیدم «آزمایشگاه و سونوگرافی کجاست؟» اول رفتم سونوگرافی. برای ساعت هشت صبحِ فردا وقت داد. تا حالا برای چنین کاری سونوگرافی نرفته بودم. تاکید کرد که: «آب نخور؛ اینجا که آمدی، بعد.» آزمایشگاه هم گفت ساعت هفت صبح، ناشتا اینجا باش؛ کارت تا هشت تمام می‌شود، به‌وقت می‌رسی به آن‌طرف.

روز بعد ساعت هفت صبح وارد بیمارستان شدم. کارم به‌موقع در آزمایشگاه تمام شد. دیدم هنوز وقت دارم. خواستم چیزی بخورم؛ بوفهٔ بیمارستان گران بود. رفتم بیرون چرخی زدم، چیزکی خوردم و برگشتم. هنوز وقت داشتم. رفتم نشستم توی محوطهٔ بیمارستان و مردم را تماشا کردم تا ساعت هشت شد.

سونوگرافی در زیرزمین بود. سلانه‌سلانه رفتم که یک‌وقت زود نرسم. وارد که شدم دیدم صف است چه صفی! آن‌وقت متوجه شدم نوبت را داده بود که سر ساعت بیایم توی صف بایستم! همه‌مان تجربهٔ صف‌ایستادن در چنین جاهایی را داریم. یکی‌به‌دو کردن مردم و آن دعواها و گفت‌وگوهای سیاسی و اجتماعی... . این وسط یک آدم زبان‌نفهمِ گیربده هم پیدا شده بود که هرچی مسئول پشت باجه توضیح می‌داد برای حل‌شدن مشکلش چه‌کار باید بکند، نمی‌فهمید و دوباره حرف‌هایش را تکرار می‌کرد. گمانم یک ربع هم به تماشای همان گذشت. بالاخره نوبتم رسید و کارم انجام شد. شماره‌ام را داد دستم و گفت: «آب بخور تا مثانه‌ات پر شود. منتظر باش تا صدایت کنند.»

سالنِ کوچکی بود که نقش اتاق انتظار را داشت. ته آن دری باز می‌شد که برای بعضی از تصویربرداری‌ها می‌رفتند آنجا. بعد پیچ می‌خورد که راهروی نسبتا درازی بود. یک طرفش دو اتاق سونوگرافی داشت که معلوم بود نوع کارش‌شان فرق می‌کند. انتهایش هم به جاهای دیگر بیمارستان راه داشت. دستشویی ته همین راهرو بود.

دو تا آبخوری گذاشته بودند در اتاق انتظار. کاغذ شماره را گذاشتم در جیبم و رفتم سراغ آبخوری. لیوان یکبارمصرف را برداشتم و با پشتکار مشغول پرکردن مثانه‌ام شدم. حواسم بود که معده‌ام شلپ‌‌شلپی نشود. یعنی دفعات آب‌خوردنم طوری باشد که معده فرصت رد کردن را داشته باشد.

در این فاصله قدم می‌‌زدم و مردم را تماشا می‌کردم. تهرانی، شهرستانی، پیر، جوان، زن و مرد، بچه. یک بچه‌ آنجا بود که گویا مشکل عصبی هم داشت و مادرش را که سعی می‌کرد جمعش کند گاز گرفت. به پیرها نگاه می‌‌کردم و می‌گفتم حتما پروستات دارند. شنیده‌ام کسانی که مشکل پروستات دارند، نمی‌توانند ادرارشان را نگه دارند. چه سخت!

توجهم به چند نفر جلب شد که یک لیوان آب دست‌شان گرفته بودند و با دقت و به‌آرامی، خرده‌خرده می‌نوشیدند. گفتم این چه آب خوردنی است؛ این‌طوری که پر نمی‌شود! فکر کردم خوب بود می‌رفتم بیرون قدمی می‌زدم؛ سرما کمک می‌کند مثانه زودتر پر شود. ولی ترسیدم نوبتم بگذرد. گفتم کاشکی آبلیمو داشتم، آن هم کمک می‌کند. رفتم سمت آن راهروی دیگر. سعی کردم بفهمم فرق آن دو اتاق سونوگرافی چیست. یا بفهمم آن دری که انتهای راهرو است، به کجای بیمارستان باز می‌شود. می‌دیدم که بعضی‌ها را از داخل بیمارستان با صندلی چرخ‌دار می‌آورند و کارشان را خارج از نوبت انجام می‌دهند.

وقتی به خودم آمدم که دیدم مثانه‌‌ام دارد پر می‌شود؛ ولی چند وقت است شماره‌ای نخوانده‌اند. رفتم پرسیدم کی نوبتم می‌شود؟ اول پرسید شماره‌ات چند است؟ بعد گفت حالا مانده! برو بشین تا صدایت کنند. اینجا بود که شَستم خبردار شد به دردسر می‌افتم. گفتم از حالا تمرکز می‌کنم که کمتر اذیت بشوم.

اول احساس ناراحتی می‌کردم. بعد کمرم درد گرفت. بعد دردش شدیدتر شد. کم‌کم کمرم خم شد. یادم افتاد کسانی که سنگ دارند و می‌گویند آب بخورند تا دفع بشود، چه زجری می‌کشند. خودم چند بار دچار این عذاب شده‌‌ام که مجبور بودم ادرارم را نگه دارم. از ذهنم گذشت که شاید بشود نوبتم را جلو بیندازم. به دور و بَرم که نگاه کردم، دیدم هرکسی خودش ناراحتی دارد. چطور می‌شد خواهش کنم کسی نوبتش را به من بدهد؛ تازه اگر بدهد. ناگهان درون کمرم در چند ثانیه اتفاقی افتاد. دردِ دو طرف پهلوهایم جمع شد؛ هرکدام به‌اندازهٔ یک مشت. گفتم چه جالب! پس کلّیه اینجاست... . عجب سرگرمی بی‌موقعی بود.

کلیه‌هایم گاهی دو برابر کار می‌‌کنند. حالا وقتش نبود؛ ولی همان جوری شده بودم. احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. بی‌تاب شده بودم. کاری را کردم که در حالت معمول هرگز نمی‌کنم. رفتم توی اتاق سونوگرافی. گفتم ببخشید من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. منشی که خانم جوانی بود محکم گفت «اگر نوبتت بشود و مثانه‌ات خالی باشد، باید فردا بیایی.» بعد دید وضعم زار است؛ گفت «خوب می‌توانی کمی از سرش خالی کنی.»

با خودم گفتم برو بابا، از سرش خالی کن یعنی چه، با این وضع. به هر حال چاره‌ای هم نبود. نشان به آن نشانی که دو بار مجبور شدم از سرش خالی کنم؛ با ترس از اینکه مجبور بشوم فردا هم بیایم. البته فایده‌ای هم نداشت. می‌بینید؟ این بشر ضعیف کارش به جایی می‌رسد که حاضر است نصف عمرش را بدهد که یک بار برود دستشویی.

بالاخره شماره‌ام را صدا کردند و گفتند پشت در منتظر باش. آقایی که جلوتر بود، نگاهی به حال و روز من کرد و گفت شما سنگ دارید؟ مُخم شل شده بود. خواستم بگویم «نه، شاش دارم»؛ گفتم والّا تا حالا که نداشته‌ام،‌ خبر ندارم.

نوبتم شد. رفتم تو. خانم منشی کاغذم را گرفت و گفت بنشین. نشستم و پاشدم؛ نمی‌توانستم بنشینم. اتاقِ نسبتا کوچکی بود که از طول با پرده نصف کرده بودند. این طرف صندلی بود و منشی؛ آن طرف دستگاه بود و دکتر. نفر قبلی خارج شد و من رفتم پشت پرده. دکتر گفت بخواب و کمربندت را باز کن. با آه و ناله، آرام‌آرام خوابیدم روی تخت. آن ژل معروف سونوگرافی را مالید و شروع کرد. نتایج را می‌گفت، منشی می‌نوشت. فقط این یادم ماند که گفت حجم مثانه پانصد و خرده‌ای سی‌سی. تمام که شد، گفت برو خالی کن دوباره بیا.

باز با آه و ناله بلند شدم. کیف یا کاپشنم موقع رفتن افتاد زیر پا. رفتم توی دستشویی. یک آقایی هم ایستاده بود منتظر. گفتم آقا می‌شود من جلوتر از شما بروم؟ خوب شد از آن پیرمردها نبود که پروستات دارند. رفتم توی توالت. از عجله می‌خوردم به در و دیوار. به‌سختی جایی برای آویزان‌کردن کیفم پیدا کردم. جا برای کاپشن نبود. آمدم بنشینم فهمیدم در درست بسته نمی‌‌شود. با یک دست لباسم را نگه داشتم، با یک دست در…

فکر می‌کردم دردش ساکت بشود ولی نشد. به هر حال بهتر بودم. برگشتم پیش دکتر و کارم را تمام کردم. خوشبختانه مشکلی نداشتم. آرام‌آرام، مثل اینکه از زیر مشت‌ولگد درآمده باشم، پله‌ها را رفتم بالا و از بیمارستان آمدم بیرون. درد داشتم و کمی منگ بودم. گفتم پیاده می‌روم تا سر کار، بهتر می‌‌شوم. بیست دقیقه‌‌ای طول کشید.

وقتی رسیدم دوباره اَمانم نبود. اول رفتم طبقهٔ بالا کارت بزنم. از شانسم خانم و آقا، رئیس و مرئوس، همه جمع بودند. نیشخند را روی لب رئیس دیدم. دویدم طبقهٔ پایین که محل کارم است. کسی نبود. وسایلم را انداختم و خودم را پرت کردم توی دستشویی. این دفعه احساس می‌کردم بهتر شدم. چشمم افتاد به آینه و دیدم موهایم سیخ است. حدس زدم خندهٔ رئیس برای همین بود.

رفتم افتادم پشت میزم تا حالم بهتر شود. هنوز کمرم درد می‌کرد. تا یک هفته بعد هم کلیه‌هایم زق‌زق می‌کرد. تصاویر و صداها از ذهنم گذشتند: آب خوردن آرام مردم، اینکه می‌خواستم بروم بیرون تا سرما به پر شدن مثانه‌ام کمک کند، صدای دکتر که گفت «حجم مثانه: پانصد سی‌سی.»

حساب کردم چند لیوان آب خوردم؟ ضرب کردم دیدم یک لیتر و نیم آب خورده‌ام؛ یعنی سه برابر حداکثر ظرفیت مثانه‌ام. گمانم نیم‌لیتر توی مثانه داشتم، نیم لیتر توی کلیه‌هایم، نیم‌لیتر هم توی خونم توی صف بود. حالا فهمیدم چرا مردم آن‌طوری آهسته آب می‌خوردند.

درس زندگی گرفتم! یاد گرفتم وقتی وارد موقعیتی می‌شوم که تجربه‌اش را ندارم، دست‌کم به رفتار مردم دقت کنم و سعی کنم متوجه بشوم چه‌کار باید کرد. دیگر این‌طوری بی‌فکر و بی‌پروا رفتار نکنم.

هی آب خوردم...
هی آب خوردم...
https://vrgl.ir/sdJQG
https://virgool.io/@wa.eppagh/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%86%D8%B5%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%B4%D8%B1%D8%B7%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%AF%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF-x2uw8pmekgqc
https://virgool.io/@wa.eppagh/%D8%AD%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D9%88-%D8%A2%D8%AF%D9%85%D9%87%D8%A7-vhlgzlu1b2kj
https://virgool.io/@wa.eppagh/%DB%8C%D9%87%D8%AE%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%88-%D8%AA%D8%AE%DB%8C%D9%84%D8%A7%D8%AA-o5jtrffpb3b5
نویسندگیداستان
ویراستار و وب‌نویس و کتابدار، علاقه‌مند به: دانش، فناوری، هنر، زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و باستان‌شناسی، طبیعت و محیط زیست. صاحب نظران منت بگذارند و چیزی بفرمایند تا بیاموزم. linkedin.com/in/eppagh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید