شخصیت بینالمللیِ ملا نصرالدین جزء فرهنگ عامیانهٔ ایران، افغانستان، تاجیکستان، آسیای میانه، قفقاز، آسیای صغیر (ترکیه) تا اروپای شرقی است. او را به اسمهای گوناگون میشناسند و برایش قصهها گفتهاند.
چندی پیش که بهدلیلی مدتی داستانهای او را مطالعه میکردم، متوجه شدم که در مجموعهٔ قصههایش بهطور کلی شخصیت دقیقا ثابتی ندارد؛ منظورم شخصیتپردازی بهمعنی ادبیات امروزی است. هر مردمی مطابق فرهنگ خودشان او را پرداختهاند. حتی در داستانهای یک ملت هم شخصیت ثابتی ندارد. در هر داستانی یک طور است: بعضی جاها عاقل است که تجاهل میکند، بعضی جاها پاک خِنگ است، بعضی جاها عامیِ زرنگ است، بعضی جاها رند و پدرسوخته است... . به نظر میرسد در ادبیات غیر رسمی و شفاهی، وسیلهای بوده برای بیان حرف مردم. در این دوره و زمانه جایش چه خالی است.
اینجا یکی از داستانهای ملا نصرالدین را تعریف میکنم. آن را در کتاب «طنز و شوخطبعی ملانصرالدین بهروایت عمران صالحی» خواندهام و میخواهم آن را بهروایت خودم؛ یعنی آن طور که در ذهنم مانده بازگو کنم. اینکه چرا این قصه برایم جالب بوده، نمیدانم شاید به وضعوحال امروزمان ربطی دارد.
قبل از شروع داستان یک نکتهٔ مهم را بگویم: این آقای ملا نصرالدین نه آخوند بوده نه روحانی بهمعنی امروزی. عمامه داشته ولی فقط ملا بوده؛ همین. هر کاری هم که کرده به خودش مربوط است. راویجماعت کارهای نیست.
میگویند ملا نصرالدین هر روز ظهر که توی خانهاش نماز میخواند، بلندبلند دعا میکرد و میگفت: خدایا، صد دینار به من بده. ولی اگر یک دینار کمتر باشد قبول نمیکنم!
همسایهای داشت که هر روز از سوراخ پشت بامِ اتاق، این صحنه را میدید و تعجب میکرد. یک روز به خودش گفت بگذار امتحان کنم ببینم چهکار میکند. ۹۹ دینار در کیسه کرد و یک بار که نماز میخواند و همین دعا را میکرد، ناگهان آن را انداخت وسط اتاق. ملا سرش را بلند کرد. نگاهی به کیسه کرد، نگاهی به سوراخ سقف کرد. دست برد کیسه را برداشت و شمرد. دید ۹۹ دینار است. گفت آخدا عیبی ندارد؛ آن یکی را هم باشد بعدا بده!
همسایه که این را دید، دوید پایین و در خانهٔ ملا را زد. تا ملا در را باز کرد، گفت آن پول مال من بود، پس بده. ملا گفت کدام پول؟! دعوا بالا گرفت. همسایه گفت برویم پیش قاضی. ملا قبول کرد. ولی گفت من که لباس مناسب ندارم پیش جناب قاضی بروم. میتوانی لباسی به من قرض بدهی که در شأن مجلس قاضی باشد؟ همسایه قبول کرد؛ به شرط اینکه بعدا پس بدهد. ملا گفت اسب و خر هم ندارم سوار بشوم برویم پیش جناب قاضی. میتوانی خری هم به من قرض بدهی؟ باز همسایه ناچار قبول کرد؛ بهشرط اینکه بعدا پس بدهد.
رفتند پیش قاضی. همسایه ماجرا را تعریف کرد و گفت ملا پول را پس نمیدهد. قاضی رو کرد به ملا نصرالدین و گفت جواب تو چیست؟ ملا گفت: جناب قاضی! این مرد همسایهٔ من است و من او را خوب میشناسم؛ خیلی پررو است. اگر به او رو بدهید خواهد گفت که خر من هم مال اوست. همسایه از جا در رفت و گفت معلوم است که خر مال من است! ملا گفت: عرض نکردم جناب قاضی؟ الآن میگوید لباس من هم مال اوست. همسایه فریاد کشید معلوم است لباس مال من است! قاضی رو کرد به همسایه و گفت: برو آقا خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. برو دست بردار و دیگر مزاحم این آقای محترم نشو.
بدین ترتیب حکم صادر شد و ملا ۹۹ دینار و یک خر خوب و یک دست لباس مرغوب یکجا کاسب شد.
داستان همینجا تمام شد و هیچ «کهچی» هم ندارد. آدمِ زرنگ و موقعشناس مالدار میشود؛ مالباخته هم میخواست زرنگ باشد. همین است که هست؛ والسلام...
تصویر از ویکیپدیای ترکی است.