with Shafagh
with Shafagh
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

عطر دلتنگی، طعم غربت، رنگ ایثار


قرار بود یه گزارشی رو آخر هفته ایمیل کنه...نکرد! یعنی کرد اما ناقص بود و ازش بعید بود کار ناقص تحویل بده...توجه نکردم!...توی جلسه آنلاین هم نیومد..زوم و اسکایپش غیرفعال بود...میدونستم خونه ست...گفتم لابد دختر مختر جمع کرده خونه ش سرش گرمه...یه روز بیخیالش شدم...اما نشد...
امروز یهویی به سرم زد بهش پیام بدم حالشو بپرسم نباید پیام میدادم...لزومی نداشت اما کاری به توصیه های عقل و منطقم نداشتم راستش کار و جلسه بهونه بود دلم براش تنگ شده بود...
دیرجوابمو داد گفت رو مود خوبی نیستم دلم برای خانواده و دوستام تنگ شده...اثری ازون ادم عیاش و خوش گذرون و پر انرژی و صد البته منظم تو کار نبود! کسی که میگفت من تنها نیستم کلی دوست دارم ایران! این دفعه کز کرده بود گوشه خونه دلش هیچی و هیچ کس رو نمیخواست...بهش گفتم پاشو زنگ بزن دوست دخترت بیاد پیشت یا تو برو پیشش تنها نمون! چمیدونم سوده و الهام و محمد و شیوا و...به هرکی دوست داری زنگ بزن! اما بیشتر از دو روز تو این حالت نمون!
گفت دوس دخترم الان تو بغل یکی دیگه ست! اگه میخواست میومد
گفتم مطمئنی الان شما باهم دوستید؟! حالم ازین اوپن ریلیشن شیپتون بهم میخوره...گفت نمیدونم چی ایم...اون فکر میکنه دوس دخترمه! ولش کن بزار فک کنه مهم نیست ! اینا همه به فکر اقامت گرفتن با من هستن!
همینجور که داره چسناله میکنه پشت تلفن...تقویمو نگاه میکنم دوزاریم میفته چرا ناراحته حق میدم بهش...میپرم وسط حرفش میگم گوشی شرکت رو خاموش کن ماسک و دستکشت رو بپوش تو حیاط وایسا تا یه ربع دیگه بیام...
توی حیاط جز شاگرد نقاش کسی نیست...یه ربع طول میکشه در رو باز کنه...کل خونه بوی ویسکی گرفته! قهوه رو به زور میریزم تو حلقش...همونجور غر میزنه من نمیخواستم تو منو تو این وضعیت ببینی یه شات اپ بهش میگم و میفرستمش حموم... پشت در حموم منتظر میشینم و فکر میکنم به اینکه هرگز انتظار نداشتم این آدم این قدر شکننده و حساس باشه ...اونقدر تق تق میزنم به در حموم که زود بیاد بیرون...لباس تنش میکنم ماشین میگیرم میبرمش جایی که همیشه دوست داشتم ببرمش...غذای موردعلاقه ش رو میخوره....شیرینی موردعلاقه ش رو...بازم ساکته...4 کیلومتر پیاده راه اوردمش اما اعتراضی نمیکنه ...میبرمش یه مغازه ی خاص میگم خب انتخاب کن!...میگه من اصلا حوصله خرید ندارم بیرون وایمیستم هرچی میخوای بخر...میگم هی پسر! دو هفته دیگه تولد مامان توعه...تولد من نیست که...یالا کادوی مامانت رو انتخاب کن حالا یه امسال رو با ماشین تویوتا سورپرایزش نکن!!
میفهمم ازین که تاریخ تولد مامانشو میدونم کف کرده..نیشگونش میگیرم به خودش بیاد میبرمش داخل فروشگاه...یه عالمه خرید میکنه (به عبارتی من پولاشو تموم میکنم :))) )
میایم بیرون بستنی قیفی گنده میخرم براش... میگم حالا فهمیدی چرا از مهاجرت متنفرم؟ حتی از شهری به شهر دیگر؟ بابت همین دلتنگی و حس غربت مزخرفش! به مسعود گفتم اولین فرصت ممکن برات بلیط بگیره برو خونواده ت رو ببین برگرد...منم پروژه رو لفت میدم تا تو برگردی...اما زود برگرد تا بدبخت نشیم :))
عمیق و طولانی نگاه میکنه...اثرات الکل از سرش پریده...دیگه منگ نیست...خوشحاله....وقتی خوشحاله اون چشای گنده ش میخنده! با اون ادبیات عجیبش تشکر میکنه...میخندم...دوس دخترش زنگ میزنه که داره میاد خونه ش...(از تو بغل فلانی اومده بیرون! حالا راهی خونه ی این شده!)
راهی ش میکنم زودتر بره دختره پشت در نمونه...برمیگردم شرکت...دعا میکنم کرونا نگرفته باشیم...برای زهرا تعریف میکنم کل روز رو ...فحش میده میگه خاک تو سرِ ایثارگرِ سرویس دهنده ی احمقت کنم شفقِ مهربون!

هیچی نمیگم...به کارهای عقب افتاده م فکر میکنم...

مهاجرتدلتنگیایثارطرحوارهدوست داشتن
اعترافات قبل از زوال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید