شبی از شب ها بود…
در کتاب عشقم…
با قلم سرخ خودم…
می نوشتم…
در سرم آشوب است…
لیک سردرد نداشتم آن شب…
بلکه این قلبم بود…
که خودش را میکشت…
لحظه ای باز بگردد آن سر…
آن سری که دل من را…
به هشتاد و سه تکه بشکست…
آن سری که رفت و…
این دل بی جان را…
بی خودش تنها کرد…
من خودم می دانم…
که کمی اغراق است…
ولی آن شب نه تنها قلبم…
بلکه دنیای من آن شب…
به تاریخ پیوست…
و خودم نیز…
در خلا افتادم…
غرق در هیچ بودم…
غرق در عالمی بی احساس…
بی رنگ و بی آب و بی هیچ چیزی...
من چقدر محو بودم…
بی دقایق بودم…
تا سحر نام تو را…
روی جای قلبم…
با دو چشم خوارم...
که به آب آلودم…
با صدای عشقم…
به بلندای غم آلودگیم…
می خواندم...
کاش آن شب…
تو می ماندی کنارم…
ولی انگار که شب تاریک است…
و تو تاریکی قلبم بودی…
پس به خود می بالم…
که دلی داشتم و…
در ره عشق…
به تاریکی آن شب دادم…
تا در آن تاریکی…
قطره ای نور…
ز قلبم تابد…
و جهان تاریک…
به باریکه نور قلبم…
روشن گردد:)...