تو آینه به خودم نگاه میکنم؛ سعی میکنم این بار به جای نگاه دیگران رو چشم های خودم تمرکز کنم؛ ولی چشمای خودم چی میگه؟
سعی دارم بفهمم اما فهمیدنش چندان راحت نیست؛ من یه آدم معمولی میبینم، یک صورت معمولی، با چشم های گود افتاده، از زمانی که یادم میاد همینطور بود...
چیزهایی در زندگی هست که عرصه رو بر ما تنگ میکنه، گاهی به صبورتر شدنمون ختم میشه، گاهی هم به بی اشتیاق شدنمون؛ شاید همه چیز به شدت یک ضربه بحرانی بستگی داره...
ذهنم منظم نیست، جهش فکری گاهی بیشتر هم میشه... از نگاه خودم صرف نظر میکنم و توجهم به خوابی که چند شب پیش دیدم جلب میشه؛
کاراکتری بودم که سعی میکرد از هیاهوی اطراف فرار کنه، پله های یک مدرسه رو بالا و پایین میکردم و خواهری داشتم که دیگه نبود ...
دو حس در خواب برام ناب ترینن...
حس واقعی خوشحالی و عشق،
و بعد از اون اشک ریختن واقعی،
من این حس ها رو در خواب به معنای واقعی میتونم بفهمم و وقتی به کالبد جسم برمیگردم، دیگه خبری از اون حس ها نیست، انگار وارد قفسی میشم که مانع این حس ها میشه ....
من، به خودم نگاه میکنم، دوباره نگاه میکنم،
چشم هایی به دنبال رهایی، چشم های به دنبال آزادی، چشم هایی پر از تشویش..
من به رویاهای بیشتری نیاز دارم ...