بعد از سه ماه گفتم بیام یه چیزی بنویسم. راستش خسته بودم
مدتیه احساس فقدان چیری در روح و روانم رو دارم! و جالب تر از همه اصلا نمیدونم فقدان چی!
نمیدونم... انگار دوست دارم دوستی های عمیق تری داشته باشم...
یا چمیدونم... یه چیز متفاوت
احساس متفاوت در زندگی...
احساس کافی بودن و قابل قبول بودن...
آره! یه بخشش همچین چیزیه! ولی خوب در کل احساس میکنم
در اعماق وجود من چیزی هست که شکسته نشده
چیزی که هنوز نیمه جونه و داره اذیتم میکنه.
همونی که ندای سیاه درونه و میگه
کافی نیستی
زیبا نیستی
دوست داشتنی نیستی
یالا هوش بیشتری به خرج بده
یالا تکون بخور
مفت خور نباش
و
و
و
باید بگم اینا چیزاییه که اکثر روزا
تو ذهن من میگذره(:
و من مدام تحت کنترلش هستم...
زندگی ای که با انبوه وظایف تولید شده برای احساس کفایت و با فقدان احساسات انسانی مواجه شده...
و این موجود
به کمک نیاز دارد((: