
عادتش بود، هرکاری که برایش میکردیم میگفت:
-الهی ذوقت کور نشه ننه..
بچه بودیم و خام و سر بههوا. نمیفهمیدیم معنی حرفش چیست. با عموزاده و عمهزادهها و باقی دارودسته دالتونها ریزریز میخندیدیم و دعایی که نفهمیده بودیم را به مسخره تکرار میکردیم و سرتاسر سالن بیدروپیکر خانهاش را میدویدیم.
گلابخاتون عمه پدرم بود، اما به تقلید از بزرگترها عمه صدایش میزدیم. خانهاش همیشه پر بود از خوراکی و تنقلات برای مایی که هر هفته به او سر میزدیم و خانهاش را شلوغ میکردیم.
میگفتند اجاقش کور بوده و هیچ وقت اولاددار نشده. ولی یواشکی بعد از مرگ شوهرش بالاخره جرات کرده و گفته بود که اجاق شوهرش کور بوده و او هم طلاقش نداده که مبادا عیبش برملا شود.
آنوقتها حالیمان نمیشد. فقط در عالم کودکی میشنیدیم و رد میشدیم.
چشمهای میشی رنگش از پشت شیشه ضخیم عینک ذرهبینیاش همیشه دفرمه و ترسناک به نظر میرسید. موهایش را با وسمه رنگ میکرد و از دو طرف میبافت و همیشه از زیر شیلهاش بیرون میزد و میرسید تا زیر سینهاش. روی پیشانی و چانه و پشت دستهای چروکیده اش خالکوبیهایی داشت که سبز به نظر میرسید. خودش میگفت خبط دوران جوانی بوده.
پیش خودم نامش را گذاشته بودم عمه غولی. مهربانیش را درک میکردم ولی حال چشمهایش از پشت شیشه عینک همیشه میترساندم. اولین باری که عینکش را برداشت و چشمهایش را مالاند و گفت:
-ننه اون قطره رو بهم بده.
تازه فهمیدم چشمهایش زشت که نیست هیچ، حتا با وجود پیری و خط و خطوطش زیبا و گیراست. از آن روز عمه غولی برایم شد عمه آهویی.
مثل همیشه که میخواست دعایمان کند گفت:
-الهی ذوقت کور نشه ننه..
خواستم جرات کنم بپرسم یعنی چه، که نمیدانم شرم بود یا چه که نگفتم.
عمه گلاب پیرزن نقلی زندگی ما جای مادربزرگهای نداشتهمان را پر کرده بود و وقتی رفت حتا مراسم خاکسپاری و سه و هفت و چهلش هم در آن خانه درندشت و حیاط عریض و طویلش با قایم باشک و شیطنت، برایمان شد جزئی از خاطرات خوش کودکی.
خیلی سال بود اصلا یادم رفته بود عمه گلابی داشتیم. پیرزن شده بود خاطرهای دور و پرت در ذهنمان. هرکداممان گم شده بودیم در بزرگسالی و هر روز داشتیم بار بیشتری به دوش میکشیدیم.
امشب بدتر از شبهای قبل ذهنم مغشوش بود و دلم خواب طولانی میخواست که گوشی زنگ خورد و دوستم از پشت گوشی گفت:
-خوب نیستم. حال داری حرف بزنیم؟
دروغ چرا. نه حال داشتم نه حوصله. ولی دلم نیامد.
- چی شده؟
و شروع کرد از هزار و یک آوار زندگیش آسمان و ریسمان بافت و آخر سر هم گفت:
-میدونی چیه؟ ظاهرن همه چی سرجاشه. راهمم درسته. ولی دیگه ذوق ندارم.
آخ که انگار کسی سیلی محکمی بزند در گوشم یا سطل یخی خالی کند روی سرم. چهره عمه گلاب با آن عینک ته استکانی و دستهای خالکوبیدارش آمد جلو چشمم و دعایش تازه برایم رنگ گرفت.
دوستم راست می گفت. ذوق نداشتیم و تازه میفهمیدم پیرزن هربار چه آرزوی قشنگی برایمان میکرده و ما در عالم کودکی و بیخبری نمیفهمیدیم. ذهنم رفت پی اینکه چه کشیده بود که حاصل عمر و دعای پیریش برای ما شده بود " الهی ذوقت کور نشه ننه"..