دلم میخواهد این بار که رفتم دانشگاه روی یک کاغذ بنویسم : بیا تا غربتمان را با هم شریک شویم.
و بچسبانمش گوشه ای از دیوار خوابگاه یک جا که همه ببینند، نمیدانم دقیقاً کجا.
شاید دیوار روبروی پله ها، همانجا که بچه ها کفش هایشان را در می آورند و از دیوار های شیشه ای اش میتوانی نگهبان را و رفتن آدم ها را ببینی و تنهایی و غربت را هم با کمی دقت میتوانی ببینی.
برای ترم اولی ها میخواهم دلگرمی باشد ترم اولی های بیچاره که از مهر میآیند.

کسی این جمله را به من نگفت ولی یادم میآید اولین بار غربتم را با عین کاف شریک شدم، عین که داستان زندگانی اش هنوز نیم ساعت از آشناییمان نگذشته در دستانم بود.
اینکه مادر ندارد و عوضش دو تا زن بابا دارد که روی نامادری سیندرلا و ملا باجی ماه پیشانی را کم کرده اند
البته عین اصلاً مظلوم نبود و خوب از خجالتشان در آمده بود.
عین که بعد ها وقت بستن دکمه های آستینم گفت : به من احساسی مادرانه دارد! و محبت های قلنبه سلمبه اش و نگرانی اش بابت غذا نخوردنم و دیر خوابیدنم و حال ناخوشم حرفش را اثبات میکرد.
البته همیشه میگوید مرا سر ارائه ی مشترکمان خیلی اذیت کرده و حلالیت میطلبد.
دارم فکر میکنم چرا انقدر زود به هم اعتماد کرده بودیم درست که میشود گفت در بین ساکنان شهرهای کوچک این اعتماد سریع جای تعجب ندارد چون آدمها انقدر بی شیله پیله هستند که تو ترسی از قضاوت و سو استفاده نداشته باشی، اما آیا من واقعاً لایق این اعتماد هستم؟
راستش همیشه میترسم نباشم.
اگر کم رو و خجالتی نبودم دم راه پله میایستادم و از این بغل های مجانی هم به ترم اولی ها میدادم.
پایین برگه هم مینوشتم اگر دوست و بغل میخواهید به اتاق فلان مراجعه کنید، اما حیف.
پ.ن : سه ساعت دنبال ماژیک نو گشتم پیدا نکردم آخرش مجبور شدم با ماژیکی که سرش از دانشجویی که استاد صداش زده پایین تر بود بنویسم.

(قضیه ی وقتی امتحان داری هر کاری میکنی بجز درس خوندن)
پ.ن ۲ : چسبوندنشم برام راحت نیست، اینجا گذاشتم که نتونم ازش فرار کنم باشد که آیین دار تقسیم غربت باشم.