ماجرا از اونجایی شروع شد که من و مریم و خواهرش به مقصد خونه، سوار اتوبوس شدیم. من همون اول مثلِ ناپلئون، با یه حملهیِ برقآسا صندلیِ کنار پنجره رو فتح کردم! مریم کلی غر زد انگار صندلیِ کنار من "صندلیِ اعدام" باشه. اهمیتی به "یزید" گفتن هاش ندادم، گوشیم رو برداشتم و از خودم و اون فیلم گرفتم. داشتم میگفتم: «اولین اتوبوسسواری مشترکمون.»ولی مریم چون از دستم عصبانی بود، بهم چشم غره رفت بعد با لحن نقی معمولی گفت: "حاجی هواپیما سوار نشدیم که! گوشیتو بیار پایین بابا! ، مردم چی فکر میکنن، تازه اگه تو فیلم معلوم بشن، میان پدرت رو در میارن."
بی ذوق، ولی خوبش شد از شانس، صندلی کنار من به حالت خوابیده عقب برده شده بود و مریم نمیتونست بهش تکیه بده. ما هم بلد نبودیم درستش کنیم. گشت دنبال کمکرانندهی اتوبوس که بهش مشکل رو بگه! کمک راننده سر جای خودش آروم نشسته بود، چنان باوقار و باکلاس که انگار مدیرعامل حمل ونقل جهانیه!
مریم کاملاً محوش شد و چند دقیقه بعد بغل گوشم اعلام کرد: "عاشق شدم." انگار تازه فهمیده بود معنیِ واقعیِ عشق چیه: «مردی که میتونه صندلیها رو درست کنه!»

تا آخر مسیر مثل یه بچهی آروم ساکت نشست و فقط به اون نگاه کرد. منم که عاشق سکوت فقط نظاره گر اونا بودم هر وقت کمک راننده رد میشد،مریم بهش زل میزد که بگه "صندلی رو درست کن"، ولی کمکراننده مثل برق و باد میگذشت و اجازهی حرف زدن نمیداد. (در پارت بعد متوجه بتمن بودنش میشین.)
خلاصه، تا آخر مریم بود و نگاه به کمک راننده و بعضی وقتا هم یواشکی فیلم گرفتن ازش هر چند صورتش مشخص نمیشد! لحظهی آخر که پیاده بشیم، مریم سرش رو گرفت به آسمون و کاملاً جدی با خدا دعوا کرد. داشت میگفت: "این انصاف نیست که حالا که عشق زندگیش رو پیدا کرده، به این راحتی رهاش کنه!" تازه کلی چیزای دیگه هم گفت. هر دفعه من میگم: "هییین! کفر میگی!" میگه: «من و خدا دوستیم، خدا ناراحت نمیشه، درکم میکنه.» و گویا خدا به حرفاش گوش داد؛ چون پیاده که شدیم، متوجه شدیم که یکی از وسایلامون نیست، پلاستیکی که کلی لباس گرون از فامیل توش بود، گم شده بود! یه مسافر دیگه اشتباهی اونا رو برداشته بود. پلاستیکه انقدر گرون بود با پولش میتونستیم یه دانشگاه آزاد افتتاح کنیم.

با اینکه مسئولیت پلاستیکا میتونست با من یا خواهرش هم باشه و ربطی به مریم نداشت، چون لحظه ی اخر دست اون بودن کامل خودش رو باخت و داشت از نگرانی میمرد.
کمکراننده فکر کرد مال اونه پس اومد کمکش که پیداشون کنه. پرسید: "چی توش بوده؟" مریم که مسئولیت رو قبول کرده بود، گفت: "چندتا لباس." کمکراننده با لحن شوخی پرسید: "نه والا؟" مریم گفت: "والا!"
«والا، نه والا» گفتنشون رسماً رکورد گرم ترین دیالوگ عاشقانه ی سال رو شکست!
اونا با هم رفتن لباسا رو پیدا کنن. این وسط من با نیش باز و ذوق از دور نگاشون میکردم. مثل زوج های عاشق پا به پای هم میرفتن، به نظرم خیلی به هم میاومدن.
پلاستیکا پیدا نشدن. کمکراننده و مریم برگشتن. اون به مریم گفت: «شمارهام رو بزن که اگه پیدا شدن، بهت اطلاع بدم.» خواهر مریم به قول خودش غیرتی شد و گوشیش رو درآورد، گفت: "به من بگو!" ولی کمکراننده همچنان منتظر مریم بود. ولی چون مریم بسیار آدم خریه و مثل گربهی دستآموز فقط بلده ناز کنه، حرکتی نکرد. برای همینم کمکراننده شماره رو به خواهرش گفت. این وسط من خیلی خبیثانه مثلِ یه جاسوس موساد شماره رو حفظ کردم!

این داستان ادامه داره...
ولی قبل از ادامه ی ماجرای شماره بگم که کمک راننده به خواهر مریم زنگ زد و اعلام کرد پلاستیک ها پیدا شدن، عمو ما رو برداشت برد ترمینال تا تحویلشون بگیریم، رسیدیم من به کمک راننده نگاه کردم که چطور تو ماشین سرک میکشه و نگامون میکنه ولی مریم تمام مدت سرش پایین بود، ولی وقتی برگشتیم مریم گفت : دیدی لباساش رو عوض کرده بود؟ والا من که دقت نکرده بودم، ولی مریم چطور دید اصلا؟ راسته میگن از آن بترس که سر به توی دارد هاا!
خلاصه مریمم عاشق تحلیل، شروع کرد چهار ساعت از این گفت که دیدی سریع لباساش رو عوض کرد در نتیجه آدم تمیزیه در نتیجه با فرهنگه در نتیجه بهمان.
من به مریم گفتم : والا اینطور که تو میگی این کمک راننده خیلی با شخصیته، چهره و صداشم که خوب بود پس کسی چه میدونه شاید از یه خانواده ی خیلی اصیل و پولداره شاید مدیر یه شرکتِ چندملیتیه به آدما زیاد اعتماد نداره و تو اتوبوس دنبال کسی میگرده که اون رو بخاطر خودش بخواد، شایدم اتوبوس رو خریده تفریحی جای کمک راننده نشسته، شاید کمک راننده ی واقعی دوستش بوده مریض شده این بجاش اومده😂🤷🏻♀️
راستی وقتی برگشتیم خونه مهمون اومده بود، بعد بحث ازدواج شد، مریم گفت آره شغل و جایگاه اجتماعی همسرم اصلا مهم نیست مهم شخصیته، اصلاً تو بگو کمک راننده باشه!
بعد دم گوش من پچ زد : گفتم کمک راننده عادی سازی بشه!💅🏻
هنوز ادامه داره