شب، وقت گرفتن بلیط، من فکر کردم که ساعت هفت و نیم زمان مناسبیه؛ پس برای همون موقع بلیط گرفتیم.
صبح که رفتیم سوار اتوبوس بشیم. من درگیر وسایلام بودم که مریم با ذوق صدام زد. اول برگشتم، خودش رو نگاه کردم که به روبروم اشاره کرد. مسیر نگاهش رو که دنبال کردم، رسیدم به کمکراننده.
باورش سخت بود، ولی همون قبلی بود، با همون نگاه مهربون. هر دو انقدر ذوق کرده بودیم که انگار «برد پیت» رو دیدیم! مریم سریع سوار شد، بدون اینکه دیگه نگاش کنه. من همچنان بیرون بودم. کمکراننده پرسید: «وسایلتون رو پایین بذارم؟» گفتم: «آره!» کیفم رو دادم دستش. ولی بابام گفت: «کنار خودت جا میشن.» پس دوباره کیفم رو ازش گرفتم. بعد فکر کردم که به بهونهٔ وسایل میتونیم بیشتر کنارش باشیم... دوباره کیف رو دادم بهش. ولی بابام هشدار داد: «یه وقت گم نشه!» دوباره کیف رو گرفتم و رفتم بالا...
صندلیهای ردیف آخر رو گرفته بودیم. رفتم کنار مریم نشستم و شروع کردیم مثل خرهایی که وسط کویر هندونه پیدا کردن(دلم هندونه خواست)ذوق کردن.
به مریم میگفتم: «این یه معجزهٔ الهیّه! اینهمه اتوبوس، دقیقاً باید اینجا باشیم؟ اینهمه ساعت، دقیقاً باید هفت و نیم رو انتخاب کنیم؟»
مریمم، بدتر از من، با تمام وجود تأیید میکرد.

بابام اومد، دید آخر نشستیم، پرسید: «چرا صندلیهای آخر رو گرفتین؟»
ما: «راحتتره!»
بابام گفت: «نه، جلو بهتره.» ما هم فکر کردیم اونجوری بهتر میشه کمکراننده رو دید. موافقت کردیم.
بابام رفت از کمکراننده بپرسه: «مشکلی هست بریم جلو یا نه؟»
به مریم گفتم: «اگه قبول کنه بریم جلو، یعنی اونم بعله! شناسنامهات رو آماده کن که بعدش بریم محضر!»
حالا اون: «نه، بابام منو بهش نمیده... شغلش آخه!... اشکال نداره مجبورش میکنم استعفا بده. بعد میفرستمش دانشگاه تهران، علوم پزشکی بخونه... نه، ولش کن! به بابام میگم ببرتش خارج... بالاخره دامادشه!» با خودش درگیر بود بچه.
خلاصه، بابام اومد گفت: «میتونید برید جلو.» و ما هم رفتیم.
راستی! بگم: باز هم زور من بیشتر بود و کنار پنجره نشستم.
ولی اینبار مریم کمتر غر زد. با اینکه طرفی نشسته بودیم که کمکراننده رو نمیدید، ولی فکر کنم ذوق نفس کشیدن با اون زیر یه سقف، کار خودش رو کرده بود!
ما همیشه تو اتوبوس به آدمایی که دور و برمون هستن میگیم «همسایه». هر بار سوژهٔ خنده میشدن، ولی اینبار عادی بودن... نشد بهشون بخندیم. مهم نیست!
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، تا جایی که بین راه اتوبوس نگه داشت. کمکراننده رفت بیرون. ما احتمال دادیم برای خوراکی و اینچیزا رفته. مریم بهم گفت: «ازش فیلم بگیر!»
منم، سریع انگار قرار باشه واسهٔ جشنوارهٔ کن مستند بسازم، گوشیم رو برداشتم. گذاشتم رو گوشم به بهانهٔ حرف زدن که همسایهها نفهمن فیلم میگیرم.
حالا چیزایی که میگم:
- «الو؟ الو؟... جواب نمیده!» (اول گفتم: «الو؟» بعد: «جواب نمیده!» 🙂)
- یا مثلاً چند دقیقه حرف نزدم. بعد یادم اومد مثلاً دارم با تلفن حرف میزنم. به مریم گفتم: «دارم صدای نفساشو گوش میدم.»
اون: «نفسای کی رو؟!»
من: «آدم پشت خط دیگه!»
خلاصه، یه نیمساعت در حال فیلمگرفتن بودم که در کل، چهار ثانیه کمکراننده تو کادر بود. انگار از «ببر بنگال» فیلم میگرفتم، حضورش بیشتر بود!
بماند که مریم ده بار فیلم رو زیر و رو کرد و از همون چند ثانیه، کلی فیلم و عکس ساخت. آهنگ محسن لرستانی هم گذاشت روشون :

پ.ن : فیلمش خیلی سمه پیام بدین بفرستم!
وسط فیلمگرفتنا، من یه لحظه گوشیم رو چک کردم. یهو دیدم دو تماس بیپاسخ دارم از شخصی به اسم: «کراش»!
یهو اینجوری شدم که: «بیسمالله الررحمن! این کیه دیگه؟» از اول عمر تا آخر، از هر کی خوشم اومده بود تو ذهنم مرور شد. دیدم نه، من شمارهای از کسی نداشتم. خدایا! این کیه؟
- نکنه یکی از دوستامه؟ یا دایی؟ یا عمو؟ برای سر به سر گذاشتنم، اسم خودشون رو اینجوری سیو کردن؟
مریم داشت التماس میکرد: «بخاطر دل عاشقم دوباره فیلم بگیر!» ولی من درگیر دنیای خودم شده بودم.

تصمیم گرفتم زنگ بزنم به اون شخص «کراش»... و زدم.
یهو یه صدای مردونه و ناشناس از پشت خط گفت: «سلام!»
من: «سلام! شما؟»
اون: «شما مسافر فلان اتوبوس هستید؟» (سوالش اونقدر عمیق بود که انگار داشت معنای زندگی رو میپرسید!)
من: «بله.»
اون: «سوار اتوبوس شدید؟»
من: «بله.»
اون: «خداحافظ!»
حس میکردم صداش یه رنگی از شیطنت داره. و بله! کسی که زنگ زد، کسی نبود جز کمکراننده! (واقعاً یادم نمیاد چرا «کراش» سیو کرده بودم!!)
مریم که فهمید، گفت: «لعنتی! شماره رو داشتی؟ دیدی من اینهمه پرپر میزدم براش و بهم ندادی؟»
گفتم: «من چند بار به گوشت زدم، دیدم واکنشی نشون نمیدی. فکر کردم برات مهم نیست.»
اون: «کی؟»
من: «صد بار ازت پرسیدم: اگه شمارهاش رو داشتی، چیکار میکردی؟ گفتی: هیچی!»
اون: «عه! خب... من میخواستم جلوی تو سنگین رنگین و باوقار باشم، مثلاً!»
من: «توقع داشتی ذهنخوانی بکنم؟!»
بگذریم... وای! فکر کن: کمکراننده، مثلِ یه نوجونِ عاشق، رفته زنگ بزنه، همزمان من گوشی بغل گوشم بوده! با خودش نگفته: «این اسکل چیکار میکنه؟!» مشغول که نیست پس چرا گوشی بغل گوششه؟🤦🏻♀️
از اون گذشته، مریم میگه کمکراننده عاشقش شده.
میگم: «بابا! یه زنگ خیلی عادیه.»
میگه: «نه! تو اینهمه اتوبوسسواری شدی، یهبار بهت زنگ زدن؟ اینهمه مسافر اینجا هست... گوشی یکیشون زنگ خورد؟! اون بدبخت به بهونهٔ زنگ زدن رفته بیرون. بعدشم، حرفش فقط این بود: "سوار شدین یا نه؟" تو باور میکنی؟ کور بود؟ مگه ندید اینهمه نگاهمون کرد؟!»
(اون رفته بیرون باهامون حرف بزنه... معلوم نیست چی میخواسته بگه. ولی ما جواب ندادیم. تا اومده تو اتوبوس، و از اونجایی که جلوی راننده نمیتونسته حرفای واقعیش رو بزنه، اون سوالا رو پرسیده!)
*(من که قبول ندارم!)* ولی تحلیلهای مریم از رفتار کمکراننده:
- اگه آب بخوره = «داره به من فکر میکنه!»
- اگه راه بره = «عشق واقعیه!»
- اگه نفس بکشه = «دلش برای من تنگ شده!»
آخرش رسیدیم، بدون اینکه نگاه یا کلمهای بینمون رد و بدل بشه. من درگیر گوشیم بودم و مریم هم با من سرگرم بود.
وقتی پیاده شدیم، کمکراننده رفت وسایل دیگران رو بده، ولی زل زده بود به ما؛ دستش رو تکیه داده بود به اتوبوس و با نگاهی غریب بهمون خیره شده بود.
مریم حتی نگاش نکرد. کلاً عادت داره عاشق میکنه، فرار میکنه! من ولی هم نگاش کردم، هم بلند بلند به مریم گفتم: "به نظر خسته میای! چقدر قرمز شدی! کمک لازم داری؟ تنهایی نمیتونی کیفت رو ببری... حیف که منم دستم پره!"
و منتظر واکنش کمکراننده موندم...
ولی مریم فقط به فرار فکر میکرد. تندتند منو کشید و بُرد!
خلاصه رفتیم بیرون از ترمینال. مریم دوباره شروع کرد به حرف زدن دربارهٔ عشقش. بعد یهو پرسید: "نامزدمون رفت؟"
من: "چی؟ نامزد *موون*؟ نامزد خودته!
خودشم خندهاش گرفت. گفت: "ببین چه رفیقِ خوبیم! بدون اینکه حواسم باشه، حتی عشقم رو باهات تقسیم کردم."
بله... تمام شد.

درسته شبیه فیلمِ ترکی بود، ولی پایانش کاملاً "نوشتهٔ اصغر فرهادیه(:
ما تو اوج، خداحافظی میکنیم.
پایان های خفن مالِ از ما بهترونه ما آخرش برمیگردیم به تلخی گذشته، از کمک راننده برای مریم فقط یه پست موند توی اینستا با این کپشن :
« در شلوغی خاموش این جهان وسیع، اندیشهای در قلبم جوانه میزند اندیشهای از هزاران رهگذر که بیصدا از کنارمان عبور میکنند و بیآنکه بدانند، تکهای از وجودشان را در ذهن ما باقی میگذارند.
چقدر شگفتانگیز است که میان میلیونها انسان، ناگهان چهرهای، حرکتی، سکوتی، نگاهی، انعکاسی از آن چیزی باشد که دوستش داریم، که میشناسیم اما نمیشناسیم، که بیاختیار در دل نجوا میکنیم: "عه! تو هم شبیه آنهایی هستی که دوستشان دارم…"
و بعد، در گذر لحظهها، آنها میروندمیان ازدحام، میان مسیرهایی که دیگر هرگز تلاقی نخواهند کرد. این رفتنها، این ندیدنهای ابدی، انگار تکهای از حقیقت زندگیاند، حقیقتی که بیرحمانه ولی زیباست.
شاید در سکوتی پرابهت، بر صندلی کنار رانندهای، در غروبی که خورشید درواپیسن لحظات روز پشت ابری پنهان شده، مردی نشسته باشد، سنگین و سرشار از صبر، با چهرهای آرام و خجالتی.
چگونه ممکن است از میان میلیاردها مسیر، این لحظه رخ دهد؟ ما لحظهای یکجا ایستادهایم، روی همین کرهی خاکی، ولی سرنوشت، بیآنکه توضیحی دهد، راههای ما را به مسیرهای ناشناختهتری میبرد. و من گاهی آرزو میکنم که برای هر رهگذر، برای هر چهرهای که بیصدا از کنارم عبور میکند، پیامی بفرستم: "در این ثانیهی گریزپا از زندگی، از کنار تو گذشتم… بدرود، برای همیشه."»