داشتم به اتفاقات غیر جذابی که برای خواهرم افتاده بود گوش میدادم و جوری رفتار میکردم که انگار خیلی برایم مهم است و برای شنیدن ذوق دارم و اگر خدای نکرده یک کلمهاش را از دست بدهم ناکام از دنیا میروم! همهٔ اینها برای این بود که وقتی عصر از مدرسه برمیگردد بتوانم اتفاقات سریالی که در نبودش دیدهام را اسپویل کنم و او در رودروایسی مجبور شود گوش کند.
همه چیز خوب بود تا جایی که بیمقدمه گفت: «توی گوگل سرچ کنم: چطوری از شر یه جنازه خلاص بشیم؟»
من هم که بهحمد قوهٔ الهی خیلی چشم و گوش بسته و ساده (یابو) هستم.
برای همین بدون اینکه بپرسم چرا؟ و اصلاً برای چه و میخواهی چکار؟ و سوالاتی از این دست، چیزی که گفته بود را سرچ کردم و بعد از چک کردن چند سایت و خواندن چند راه حل تضمینی و چند توصیه برای تمیز درآمدن کار، تازه به قیافهٔ شیطانیاش نگاه کرده و پرسیدم: «خب؟»
او هم با یک لبخند پهن گفت: «هیچی دیگه، الان همهٔ اطلاعاتت دست پلیسه!!»
چند ثانیهٔ اول خشکم زده بود اما بعد یک جیغ بلند کشیدم، چون داشتم فکر میکردم دیگر نمیتوانیم نیکان (برادرم) را بکشیم، چون من دیگر مظنون به قتلم و راحت لو میروم! این را بلند گفتم و او هم غصه خورد و گفت یادش نبوده وگرنه از این غلطها نمیکرده.
نیکان کسی که نه تنها خون من و خواهرم، بلکه خون دایی و خاله و عمه و یک خاندان را در شیشه کرده، تازه یکبار عمو گفت دربارهٔ نیکان حق داشتم و حتی حق دارم دیوانه باشم (که جیغ زدم و گفتم خودتی!) ولی بعد گفت: «البته نیکان بیش فعال نیست!» و قبل از اینکه دوباره جیغ بزنم ادامه داد: «بیش فعال نیکانه!!» همینها باعث شده بود من و خواهرم نقشهٔ قتلش را برنامهریزی کنیم. اولش فکر کردیم بیندازیمش توی حوض، ولی بعد گفتیم اگر زنده بماند خودمان را از حوض دار میزنند! برای همین قرار شد بکشانیمش کنار کمد و بعد دوتایی کمد را هل دهیم روی سرش. با این روش حتی اگر عزرائیل هم وساطت میکرد، جان نیکان به تنش بر نمیگشت و از آنجایی که بیش فعال خودش است، میتوانستیم بگوییم خودش از کمد بالا رفته و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشد و قصهٔ ما به سر میرسید.
خلاصه یک روز که کسی خانه نبود، قرار شد نقشه را عملی کنیم. من میخواستم خیلی مودبانه نیکان را به محل قتل راهنمایی کنم، اما دیدم خواهرم دارد عین مرغ توی روغن داغ جلز و ولز میکند و میگوید صبر کنم! اولش فکر کردم منصرف شده، اما بعد دیدم رفت و با یک پفک برگشت. پفکها را از جایی که نیکان نشسته بود تا محل قتل خیلی مرتب قرار داد و نیکان هم مثل یک طعمهٔ خوب دانه دانه همه را جمع کرد و به مقصد نزدیک و نزدیکتر شد. این وسط من داد میزدم که: «برندار کثیفههه!»
و یکی هم نبود که بگوید وقتی کسی قرار است بمیرد چکار به سلامتیاش داری!
لحظهٔ آخری که کمد را بیندازیم من پشیمان شدم، چون فکر کردم اصلاً حوصلهٔ عزاداری را ندارم، تازه بعد خانه شلوغ میشود و بچههای فامیل به وسایلم دست میزنند و راستی من که گوشت دوست ندارم و گشنه میمانم، پس فعلاً قضیه منتفی است! خواهرم سعی داشت خرم کند و کلی توضیح داد که هر کدام از مسائل را خودش یک جوری حل میکند، اما من زیر بار نرفتم. این وسط هم نیکان داشت نگاهمان میکرد و توی نگاهش یک: «باشم، نباشم؟ بمونم یا نمونم؟» خاصی موج میزد! شاید هم «به بابا میگویم پدرتان را در بیاورد» بود! نمیدانم، خیلی حواسم نبود.
خلاصه برگردیم به ماجرای اصلی. من بلند شدم بروم یک لیوان آب بخورم تا اعصابم آرام شود و در راه هر چه فحش بلد بودم نثار خواهرم کردم، اما چون راه دور بود و فحش کم، مجبور شدم چند تا هم خودم ابداع کنم و تازه از فحشهای زبانهای دیگر هم قرض بگیرم. آرام که شدم سعی کردم اتفاقات افتاده را فراموش کنم، اما اتفاقات وفادار بودند و اصلاً دوست نداشتند مرا فراموش کنند چون وقتی برگشتم دیدم خواهرم همهٔ غصههایش را خورده و حالا با یک لبخند خبیثانه نگاهم میکند! نگذاشت خیلی توی کنجکاوی بمانم و اعتراف کرد تا بیایم زنگ زده به پلیس و چند بار واژهٔ «کمک» را زمزمه کرده و خیلی دلگرمکننده گفت: «حالا دیگه لوکیشنم دارن!»
من که هنوز متوجه عمق ماجرا نشده بودم، تنها به جیغ کوتاهی اکتفا کردم و پرسیدم: «کثافت! این چه کاریه؟ مرض داری مگه؟» و او با جدیتی بیسابقه گفت: «مگه همیشه نمیگی عاشق پلیسایی؟ مگه همیشه نمیگی کاش یه پلیس بیاد بگیرتت؟ الان میاد میگیرتت دیگه! ای بشکنه این دست که نمک نداره!»
وقتی فهمیدم هدفش چه بوده شروع کردم به الکی گریه کردن. او فکر میکرد بخاطر کاری که کرده ناراحتم، اما من داشتم غصه میخوردم که لباس ندارم و جوش زدهام و اگر خانوادهٔ داماد اخلاقشان خوب نباشد چه؟ و تازه یعنی در جواب مامان چجوری با بابا آشنا شدی؟ باید بگویم با یک سرچ گوگل؟
میدانستم خواهرم دلش برای من نسوخته و چشمش به سهمم از ته دیگ سیب زمینی و سوغاتیهای خاله است که میخواهد زودتر از شرم خلاص شود، اما اگر کمی صبر میکرد خودم میرفتم خوابگاه و همهچیز حل میشد.
ولی جدا از شوخی، استرس داشتم و توی دلم جوراب میشستند، نه، نه، احتمالاً لباس زمستانی بود چون خیلی طول کشید! میترسیدم پلیسها واقعاً بیایند و آن وقت مادرم من را به همان جنازهای که دربارهاش سرچ کردهام تبدیل کند. اما خوشبختانه یا متأسفانه نیامدند. البته من و خواهرم از این ماجرا یک شوخی ساختهایم. تصور میکنیم حرفهایمان دارد شنود میشود و برای همین بعضی وقتها گوشی را برداشته و چرت و پرت میگوییم!"
به خواهرم گفتم :«تو رو خدا دیگه سعی نکن به من محبت کنی، همونجوری منفور بمون سنگین تری» اما خب کو گوش شنوا؟
پ.ن: همه ی اینا واقعی بود و اگه خیلی استقبال کنین پارت دو رو هم مینویسم 😔📿