چیزی که بعد از رفتنش در من جا موند، حیرانی بود.
حیرانی از اینکه چطور میشه کسی یه شبه از نقشهٔ جهان آدم محو بشه، اما تو هر خیابون، تو هر مغازه، تو هر شعری که میخونه یا توی هر تپش از قلبش باشه.
حیرانی موند و یه عالمه دوست داشتن که روی دستم مونده، شبیه یه بلیت مچاله توی جیب روزهام جا خوش کرده و نمیدونم چیکار باید باهاش بکنم برای همین این دوست داشتنا رو به هر چیزی که یه ذره شبیه اون باشه نثار میکنم: به شعر،به دیوونگی، به غم و رنج، به موهای فر و عینکای گرد؛ به لباسای چهارخونهٔ طوسی و سیاه که مثل یه معادله ی حل نشدنی رو تن خیابونا راه میرون و خیره ام میکنن.

بعد از رفتنش برام الفبای جدیدی موند.
حرف"الف" ش: اولین باری بود که دیدمش، که نگام کرد و گفت: «تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب»که هیچوقت فرصت نشد بهش بگم همون وقتا دلمو بهش باختم.
حرف"ب"ش: صدای خسته اش بود وقتی با «هایده» همخوونی میکرد؛ همون وقتی که نوک سیگارش تو تاریکی، مثل یه ستاره ی سرخ میدرخشید، همون موقع که به خیابونای خیس خیره شده بود و میخوند: «نه اینکه باغبون نیست در گلخونه بسته»
انگار که با همه ی شهر قهره، همخوونی یه مرد تنها با یه خوانندهٔ تنها، و من، شاهد این دوئل غمگین.
و حرف"م"ش... آه حرف«م»ش، یه معجزه ی ناتموم بود،
که هرگز نشد که بشه تبدیل به«ما» .
چیزی که بعد از رفتنش در من جا موند، یه ویولون بود، یه ویولون با نغمه های سرخ که هر بار با شنیدن صداش بی اختیار میافتم زمین و اسمهای خدا رو ردیف میکنم:
که اون خالق و عظیم و خبیر منه،
که اون باقی و هادی و بدیع منه اما هیچکدوم از این نیایش و ستایشها منو به جایی نمیبره.
منی که همیشه در حضور او به وضو ایستاده بودم، میفهمم که اون خدای یهودیاست.
دیوار ندبه است،بلنده و بی پاسخ و من یه مسلمون فلسطینی ام، غمگین، با اورشلیمی بی قبله، بی اذان، بی اینکه هیچ ستاره ای تو آسمونم باشه یا هیچ امیدی تو دلم من فقط حیرانم و این حیرانی تو وجودم خلأ ساخته.
خلأ، بخشی از تن منه: مثل نفسام، فاصلهٔ بین ابروهام
در من خلأ مونده و حالا هر چی توی خودم میریزم:
اشک،شراب، شعر، شب همه مستقیم میرن توی خلأ.
همه ی زندگیم شده خلأ
با خلأ زندگی میکنم
نفس میکشم،میخوابم، بیدار میشم.
وقتی راه میرم،باد از خلأ میشه و سوت میکشه
پوستم فقط پوششیه روی این هیچی.
خلأ رشد میکنه بزرگتر میشه
آروم،مثل یه پوسیدگی.
خلأ یه وقتایی از منم فراتر میره:
تو مهمونیا جای من میشینه، بقیه رو بغل میکنه،
تو رختخوابم جا به جا میشه حتی به جای من حرف میزنه :
دیروز توی کافه،کسی پرسید: «حالت چطوره؟»
و قبل اینکه بخوام جوابی بدم،خلأ با صدایی که شبیه من بود گفت: «خوبم»
و بعد لیوان چایی رو به سمت صندلی خالی کنارم هل داد.
خلأ حتی به جای من گریه میکنه اشک میریزه از نبود اون گله میکنه.
میدونم که معشوقه ام هرگز برنمیگرده
میدونم که به زودی تموم میشم و چیزی ازم باقی نمی مونه
جز یه حاشیهی نازک،دور این هیچی بزرگ
اما دوستش دارم من با همین هیچی هم دوستش دارم زیاد و همیشه.

دارم زیاد و همیشه.