هوا سرد نیست، اما چیزی در این آرامش آسمان، آدم را به لرز میاندازد. شاید نبودنِ باران است، شاید نبودنِ تو. این روزها دیگر هیچچیز مثل قبل نیست. حتی باد هم آن شوری را ندارد که روزی موهایت را در میان دستانش میرقصاند.
به پنجره خیره شدهام، بیهیچ انتظاری. میدانی؟ بعضی وقتها آدم انتظار را هم از دست میدهد. مثل من که دیگر باران را نمیفهمم. باران، وقتی تو نباشی، فقط قطرهای است که روی شیشه میلغزد و هیچ صدایی ندارد.
اما اگر برگردی… اگر صدای قدمهایت دوباره در کوچه بپیچد، باران معنای دیگری خواهد داشت. میبارد، نه روی زمین، که روی دلِ من، که سالهاست مثل همین هوا، صاف و بینشانه مانده.
من اینجا هستم، زیر آسمانی که دیگر بهانهای برای گریستن ندارد. شاید تو بیایی، شاید باران ببارد، شاید این قصه جور دیگری تمام شود…
