صفحه را میچینیم. چمدانها را میبندیم و راهی میشویم.
به قلعه میرسیم. پلهها را بالا میرویم و لب پشتبام قلعه، به دوردستها نگاه میکنیم. مقصدمان، بسیار کوچک، از دور دیده میشود. تازه شروع سفرمان است. با دست اشاره میکنم و میگویم:« اونجا رو میبینی؟ باهم میریم اونجا.» میگوید:« پس قول بدهیم؟» دستش را میگیرم و قول میدهیم که تا آخر مسیر، همراه هم باشیم. پایین قلعه، یک سرباز نگهبانی میدهد.
مسیر سفرمان طولانی است. پیاده اگر برویم، شاید به موقع نرسیم. پس سوار اسب میشویم؛ اسب سیاه برای من و اسب سفید برای او. سوار میشویم و حرکت میکنیم. میگویم:« نمیترسی که؟» چشمهایش را تنگ میکند، نگاهی میاندازد و چارنعل به جلو میتازد. داد میزنم:« نه بابا! باریکلا! بلدی انگار!» سرعتم را زیاد میکنم. او هم عقب نمیماند و سریعتر میراند. در این بین، از کنار یک سرباز میگذریم که از سرعت بیش از حدمان شاکی است؛ تذکر میدهد، ولی صدای اعتراضش لابلای خندههایمان گم میشود.
به هندوستان میرسیم. مسیر سخت شده و مجبوریم سوار فیل شویم. دچار ترس میشود، من هم میترسم اما کمتر. با هر چند قدمی که فیل برمیدارد، دل یکیمان میلرزد، که نکند بیفتیم. ولی دیگری آرامَش میکند. چیزی به پایان مسیر نمانده. میگویم:« خسته که نشدی؟» میگوید:« قول دادیم، مگه نه؟» چشمهایش دارند نمناک میشوند. گریه نمیکند؛ میداند که نمیگذارم گریه کند. برایش از زیباییها میگویم و لبخند را روی لبش نگه میدارم. به آخرای راه رسیدیم. از فیل پیاده میشویم. هنگام خروج از هندوستان، برای سرباز نگهبان مرز دست تکان میدهیم.
بالاخره رسیدیم. ساختمان اصلی، بزرگتر و بلندتر از همیشه، روبرویمان دیده میشود. او هم حتما حالش مثل من است. نگاهش میکنم؛ هم هیجان دارد، هم میترسد ولی فقط هیجانش را نشان میدهد. به سمت درِ ساختمان حرکت میکنیم. سربازی جلویمان را میگیرد و سوال میپرسد. اسم و رسممان را که پرسید، میگوید:« از کجا اومدین؟» سوال سادهای است، اما جوابش را نمیدانم. یادم نمیآید. آخرین جایی که به یاد میآورم پشتبام قلعه است. انگار قبل از آن، جای دیگری نبودهام. نگاهش میکنم؛ او هم مثل من گیج شده. نهایتا جواب میدهم:« از یه جای دور». سرباز، محل دفتر وزیر را نشانمان میدهد.
پیش وزیر میرویم. به تایید اولیهی او نیاز داریم. سلام میکنیم. قبل از اینکه وزیر از اسم و رسممان بپرسد میگویم:« میخوایم بریم پیش شاه! لطف کنین هماهنگ کنین که بریم!» وزیر، اما اخم میکند و میگوید:« نمیشه. متاسفم.» شروع میکنم به بحث کردن. دلایل مخالفت را میپرسم و یکییکی توجیهشان میکنم، ولی گوش وزیر به حرفهایم نمیرود. کم کم دارم عصبانی میشوم. نگاهش میکنم؛ آرام و خونسرد، این مجادله را نظاره میکند. دستم را میگیرد و فشار میدهد. زیر لب میگوید:« آروم باش عزیزم» میخواهم به او هم اعتراض کنم چون دلیلی برای آرام بودن ندارم، اما رویش را برمیگرداند و به وزیر میگوید:« میشه لطفا این یه بار رو بزرگواری بفرمایین، اجازه بدین ما برسیم خدمت جناب شاه؟» وزیر اخمش را باز میکند و میگوید:« باشه. این بار رو اجازه میدم. فقط به خاطر شما.» چشمغرهای میروم و درِ گوشش میگویم:« چشمش رو در میارما!» خندهی ریزی میکند و میگوید:« قربون تو برم من!» همراه با وزیر، به اتاق روبرو میرویم. بالاخره رسیدیم.
به محضر شاه وارد میشویم. سلام میکنیم. اسم و رسممان را میگویم و سفرمان را، از قلعه تا هندوستان، برایش شرح میدهم. شاه به دقت گوش میکند. حدس میزنم که تحت تأثیر قرار گرفته. حرفهایم که تمام شد، نگاهش میکنم؛ چشمهایش را میبندد تا نگرانیاش را نخوانم. نفسی میگیرم و بلند و واضح، بدون لرزش صدا، میگویم:«درخواستمون از شما اینه که اجازه بدین یکرنگ بشیم.» شاه، از حرفم جا نمیخورد. توأم با افسوس میگوید:« امکانش نیست. شما که همرنگ نیستید. تو سیاهی و اون سفید» حرفش را قطع میکنم:« میدونم ولی فکرشو کردیم. شما اگه اجازشو بدین برناممون اینه که» قطع کردن حرفش را تلافی میکند:« نه پسر جان. سیاه و سفید هیچوقت یکرنگ نمیشن. اینجا، جایی که من شاهش هستم، این اتفاق هرگز نیفتاده و نمیفته. بحث نکن.» کمی مکث میکند، و این بار قاطعانه میگوید:« امکانش نیست.» دنبال افسوس در لحن شاه میگشتم که یادم میآید از حالش غافل شدهام. نگاهش میکنم؛ تا میبینمش رویش را برمیگرداند، دستهایش را روی صورتش میگذارد و به سرعت از اتاق بیرون میرود. با عجله به دنبالش میروم. نزدیک در خروج، شاه صدایم میکند:« کم کم فراموش میکنید. این صفحه هم یه روز برچیده میشه.» چیزی نمیگویم. میروم و دنبال دختر سفیدی میگردم که گریه میکند.
یک گوشهی خلوت پیدا کرده، نشسته و بیصدا اشک میریزد. کنارش که مینشینم خودش را جمع و جور میکند. اشکهایش را برایش پاک میکنم. دلم میخواهد ازش تشکر کنم که نگذاشت کسی غیر از من گریهاش را ببیند. ولی بهجایش لبخند سختی میزنم و میگویم:« ای بابا... شاه هم که راضی نشد که! یه عالمه راه اومده بودیما!» میگوید:« حالا چی میشه؟» میگویم:« ولی عوضش همهی راهو باهم بودیم، کلی خوش گذشت بهمون!» نگران است، سوالش را تکرار میکند:« حالا چی میشه؟» میگویم:« قول دادیم دیگه، مگه نه؟» میگوید:« چیکار کنیم؟» جواب میدهم:« حالا فعلا که یه فیل و یه اسب و یه قلعهی دیگه مونده هنوز، همین مسیرو ادامه میدیم، بالای اون قلعه تصمیم میگیریم.» چند متر آنطرفتر، سربازی که ظاهرا حرفهایمان را شنیده، زیر لب برایمان دعا میکند.