سر ساعت، روی پل هوایی، منتظرش میشوم. هفتههاست که این کار را میکنم. تا بیاید و مسیر نیمساعتهی این میدان تا میدان بعدی را قدم بزنیم. میآید و سلام میکند. متوجه تغییر پیکسلِ روی کیفش میشوم؛ پس سریع میگویم:« سلام! پیکسل نو مبارک!» میگوید:« عه فهمیدی! چطوری دیدیش؟!» جواب میدهم:« بسکه آدم تیزبینی هستم!» سر تکان میدهد و راهی میشویم.
مسیر را حفظم. حتی با چشم بسته هم میتوانم بروم. و البته که نمیخواهم لحظهای چشمم را ببندم؛ هر لحظه امکان دارد کاری کند، جایی را با اشاره نشانم دهد، چیزی تعریف کند و یا بخندد. به از دست دادن اینها نمیارزد.
حرف میزنم. حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند، و حرف میزنم. و این، تکرار میشود. حرفش را قطع نمیکنم. حرفم را قطع نمیکند مگر آنجا که میگوید:«وایسا ببینم! نمیبینی چراغ قرمزه؟»
آنورِ چراغ، از کنار موزهای رد میشویم. هربار که به اینجا میرسیم میگوید:« تاحالا رفتی این موزه رو؟ خیلی خوشگله توش!» و شروع میکند به تعریف کردن از دنیایی که آنجا جریان دارد. از پنجرههای رنگیاش میگوید. از گچبریهای سقفش. و از کوزهی سفیدِ بهجامانده از قرنها پیش، که خودش اهمیتی ندارد اما روی یک پایهی بینهایت زیبا به رنگ اُخرایی قرار گرفته. و این را چنان با آب و تاب تعریف میکند، که باور میکنم پادشاه رنگها همین اخراییست. میگوید و میشنوم و در آخر توصیه میکند حتما از موزه دیدن کنم و من هم جواب میدهم:«باشه، حتما یه روز میرم!»
به میدان میرسیم. خداحافظی میکنیم و برمیگردم. به موزه که میرسم، بیآنکه نگاهش کنم، میگذرم و پشت چراغ قرمز میایستم. به این فکر میکنم که آیا روزی به آن موزه میروم؟ قطعا نه؛ معلوم است که هیچوقت پایم را آنجا نمیگذارم. نمیخواهم تصورم خراب شود. نمیخواهم دنیای سحرانگیزی که از داخل آن موزه برایم ساخته را بههم بزنم. نکند عبور پرتوهای نور از شیشههای رنگی پنجرههایش جادویی نباشد؟ نکند گچبریهایش زیباترین گچبریای که تا حالا دیدهام نباشد؟ اگر پایهی آن کوزه، اخرایی نباشد و مثلا نارنجی یا قهوهایِ روشن باشد چه؟ شاید اگر مدتها پیش بود، میرفتم؛ آن موقع که هنوز مسیر را حفظ نبودم، برای اولین بار پشت چراغ نایستاده بودم، برایم از موزه و کوزهی کماهمیت و پایهاش تعریف نکرده بود و فرق بین اُخرایی و نارنجی و قهوهای روشن را برایم توضیح نداده بود؛ آن موقع شاید، ولی الآن نه. چراغ سبز میشود و به مسیرم ادامه میدهم.
به خانه میرسم. هماتاقیام میپرسد:« بیلبورد جدیدهی میدون رو دیدی؟ به نظرت نقاشیه یا واقعیه؟!» میگویم:« نه ندیدم!» تعجب میکند:« وا! چطور ندیدیش؟!» جواب میدهم:« چطور نداره که! ندیدم خب!» و ادامه میدهم:« لابد آدم تیزبینی نیستم!»