یاشار جهانشاهلو
یاشار جهانشاهلو
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

یک تغییر اساسی

یک عالمه برگ مو خوردم. مثل همیشه عالی و خوشمزه آمادشان کرده بود. تشکر کردم و او هم لبخندی زد و نوش‌جان گفت. خودش هنوز مشغول بود. با بی‌میلی و آهسته غذا می‌خورد؛ دلیلش را نپرسیدم چون حرف مهم‌تری داشتم. نگاهش کردم و گفتم:« چندوقته میخوام یه چیزی بهت بگم... میدونی... به نظرم وقتشه یه تغییر اساسی بکنیم!» نگاهم کرد. منظورم را می‌دانست ولی گفت:« منظورت چیه؟» گفتم:« تغییر اساسی دیگه... به نظرم به قدر کافی کرم بودیم، وقتشه که پروانه بشیم!» جواب داد:« آها... باشه، هرچی تو بگی» انتظار مخالفت، ترس یا تاییدِ همراه با هیجان‌زدگی را داشتم، اما انتظار این را نه. اهمیتی ندادم. ذوق‌زده بودم و گفتم:« پس پاشو بریم!» غذایش که تمام شد راه افتادیم.

بالای شاخه‌ی نازکی رسیدیم. جایش اصلا مهم نبود؛ همین که کنار هم پیله‌ها را می‌ساختیم برایمان کافی به نظر می‌رسید. هیجان‌زده بودم. دست‌به‌کار شدم؛ اولین تارهای سفید رنگ در اطرافم پدیدار شد. کم کم سفیدی‌ها اطراف پایم را فرا می‌گرفتند و بالا می‌آمدند. با خوشحالی نگاهش کردم که ببینم او در چه حالی است. دیدم که بی‌حرکت مانده. گفتم:« پس چرا شروع نمیکنی؟» سرش را پایین انداخت و گفت:« منو ببخش» جا خوردم. منظورش را نمی‌دانستم ولی نپرسیدم. در عوض گفتم:« پیلَتو بساز. باهم پروانه میشیم. زود باش.» سفیدی‌ها تا بالای سینه‌ام رسیده‌اند. با همان حال گفت:« منو ببخش... نمیتونم. مجبورم.» گریه‌اش گرفت. لایه‌های سفید تا بالای گردنم آمده‌اند. گفتم:« گریه نکن. به حرفم گوش بده...» صدایم در نمی‌آمد. انبوه سفیدی‌ها دهانم را پوشانده. فقط می‌توانستم نگاهش کنم. رویش را آن‌طرف کرده بود. وقتی کاملا در سفیدی فرو رفتم، تنها صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. هر لحظه آهسته‌تر؛ انگار، دور و دورتر می‌شد. پارچه‌های سفید تمام بدنم را فرا گرفته بود. کمی بعد، صدای جمعیت را شنیدم که «لا اله الا الله» می‌گفتند. دست‌های جمعیت مرا به حرکت دراورد‌. منِ سراسر سفیدپوش را تا مسافتی بدرقه کردند. دست‌آخر مرا، کفن پوشیده و پروانه‌نشده، در قبر گذاشتند.

داستان کوتاهپیلهکفنمرگسورئال
در اینستاگرام با اسم perak.jl می‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید