دیروز صبح با مهدی روانه قزاقی شدیم. این هفته، برعکس سری های قبل، فقط خودمان دو نفر بودیم. صالح قرار بود بیاید اما آخر شبی خبر جا زدنش را برایم فرستاده بود. مهدی هم به مرتضا و حاج امیر بابت صبح گفته بود. آنها نیز نیامدند. بار اولمان نیست که بهشان راجع به صبح پارک یا قزاقی می گوییم. با این حال، اگر بهشان بگویی که آنها مال صبح نیستند، چنان بهشان بر می خورد انگاری که فحش های مادر و خواهر را واقعنی اجرا کرده باشی. البته این مورد کمی زیاده روی است اما مسئله برخوردن به قوت خودش باقیست.
خلاصه که در آن صبح خنک، تنها دو سرنشین بر دو دوچرخه کهنه به چشم می خورد. از همان دم دم های صبح یک چیزی داد می زد که امروز روز متفاوتی خواهد بود. انگاری خبری بود که ما از آن بی خبر بودیم.
وقتی ساعت 12 و نیم به خانه رسیدم، احساس آرامش مرا بغل کرده بود. انگاری که خوشبختی در زندگی چیزی جز همان لحظات کوتاه و ابدی نبوده و نیست. همان آب خنک چشمه و سس دست ساز مامان، همان سکوت و آرامش طبیعت، همان پنیر و گوجه و گردو و سبزی و چای آتیشی، و حتا همان دعواهای آتش درست کردن؛ همان غر زدن ها و چند لحظه سکوت؛ سکوتی که باد آن را خواهد برد و دلخوری هایی که به آب سپرده خواهند شد.
حرفم شاید شعاری بنظر برسد اما وقتی با آدم درستش هستی همه اش خوب است؛ همه ی ناقصش. همه ای که اگر بخواهم کل آن را تعریف کنم احتمالن از سر صبح تا دم ظهر طول بکشد!