وجدان زنو را هفته پیش تمام کردم. من را به شدت یاد یادداشتهای زیرزمینی داستایوفسکی انداخت. یک اعتراف نامه واقعی. مواجهه با خود با صادقانه ترین روش ممکن. در تمام ۴۰۰ صفحه، و از کودکی تا میانسالی، زنو را فهمیدم. زنو بعد واقعی و بیرحم ما است. نه اینکه انسان بدی باشد، نه. اسلوو با ظرافت تمام غریزه و قدرتش را به ما معرفی میکند. ترکیبی از نظریات فروید با ادبیات. خواب های زنو همه بیانگر درونیجات بیواسطه او هستند. زنو جزو صادق ترین شخصیت های داستانی برای من بود و انسانترینشان. نه برای فرشته خو بودنش یا محبت. نه. به خاطر اینکه انسان بودن را در هالهای از مناسبات اجتماعی تحویل ما نمیداد. میدانست پشت تمام این سرکوبها و قرارداد های اجتماعی منتسب به تمدن، نفسی مهارنشونی پنهان است که نمیشود تا ابد به خود درباره وجود آن، دروغ گفت. یکی دیگر از ویژگیهای دلچسب او خاصیت ذهنی اش بود برای تمام نکردن. برای ادامه دادن حتا با وصله و پینه. زنو از "اتمام"، "پایان" و محو شدن میترسید. ترسی تماما انسانی و تاریخی. او حاضر بود برای نزدیکی به آدلین با آگوستا ازدواج کند. زندگی برای او در سطح احساساتش میگذشت. نه چون آدم احمق و میانمایهای بود، نه. چون توان رنج نداشت. با خودش صادق بود و ترجیح میداد رنجی هدیه بدهد تا رنجی را خودش به دوش بکشد. انسان مگر همین نیست؟ زنو خودخواهیاش را از خودش قایم نمیکرد. در صحنههای پایانی کتاب، در آغاز جنگ جهانی، تمام فکر زنو پیش شیر قهوه وعده داده به خودش است که از صبح زود به هوای آن بیدار شده است. من این تمایل را با گوشت و خون و استخوان میفهمم. زمانی که تحقیر شده و طرد شده بودم، فکر موکای لمیز من را به سطح زندگی برگرداند. نه چون زندگی مجموعهای از دلخوشیهای کوچک است و از این دست جملات انگیزشی تزئینی. نه. چون انسان در اوج غم، در بدویترین حالت خودش است. تسلیم و مرعوب ابتدایی ترین نیازها. چون تمدن با تمام مواهب و شگردهایش، قدرت پاک کردن غریزه را ندارد. چون حقیقت ماجرا این است، شما شاید از غم و اندوه دق کنید اما قطعن از گرسنگی خواهید مرد.