ویرگول
ورودثبت نام
یگانه
یگانه
یگانه
یگانه
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

نامه‌ای برای نجات از جنون: بخش اول: برای ستاره کوچولو

سلام، ستاره کوچولو! بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی دلتنگتم. تمام خواسته دست‌هام شده دوباره آغوش کشیدن تو. حتی بعضی وقتا صدای خنده‌ات از شبی که کادوی تولدت رو دادم توی گوش‌هام می‌پیچه. خنده‌ات قبل از اینکه بهت بگم قراره دو ماه ازت دور باشم.

احساس می‌کنم یه درختم که یه دارکوب با یادآوری اینکه فریادی که موقع اشک ریختن سرت کشیدم احتمالا آخرین خاطره‌ایه که قراره از من داشته باشی داره پوستمو سوراخ و گوشتم رو زیر منقارش له می‌کنه. احتمالا این نامه هیچوقت به دست تو نمی‌رسه. توی دنیای واقعی هیچ سیمرغی نیست که با آتش زدن پرش بتونم احضارش کنم تا تو رو پیدا کنه و این نامه رو بهت بده. پس در این صورت هیچوقت نمی‌فهمی که من چقدر از اینکه تصمیم گرفتم ترکت کنم متاسفم. و حتی بیشتر از اون، از اینکه من هیچوقت نمی‌تونم برگردم و تو هم هیچوقت نمی‌فهمی که چرا. که من چقدر تلاش کردم، خواهر کوچیکه‌ی عزیزم.

یکی_دو ساعت بیشتر تا مرگم نمونده. دارم عقلمو از دست می‌دم. نمی‌خوام وقتی اونا پیدام می‌کنن تو رو فراموش کرده باشم. می‌دونم که فقط قلم و کاغذ نجاتم می‌دن، مثل همیشه، از همه چیزای بد دنیا. از توی یکی از کشوهای هتل چندتا کاغذ قلم خشک شده پیدا کردم ولی جوهر نه، بخاطر همین رنگ نوشته‌ها قرمزه.

آهان، گفتم هتل! باید قضیه اینجا اومدنم رو برات تعریف کنم.

بعد از اینکه تو رو سپردم دست عمو، رفتم سمت راه‌آهن و سوار قطار شدم...چرا رفتم؟ آهان! باید کتابمو می‌بردم شهر واسه چاپ و همون شب سوار قطار می‌شدم و می‎رفتم روستا، پیش خاله و شوهرش که توی کارگاه چوب‌بری اونا کار کنم؛ تا بتونم با پول برگردم پیش تو. قرار بود توی مقصد یه مرد منتظرم باشه که ببرتم به انتشارات. واسم عجیب بود که مثل یه هنرپیشه یا تاجر معروف برای من، منی که هیچوقت توی این دنیا توسط هیچکس جدی گرفته نشدم کسی رو بفرستن که به پیشوازم بیاد.

به هر حال، دیدمش. لاغر و سبزه بود، با موهای سیاه و براق و کمی مجعد و چشمای عجیب. بهم گفت تا انتشارات فقط ده دقیقه پیاده روی داره. من قبول کردم و به سمت انتشارات رفتیم. مسیر تقریبا توی سکوت سپری شد که هرازگاهی سوالای کوتاه اون قطعش می‌کرد.

وقتی رسیدیم، انتظار استقبالی که توی اون ساختمون خشک و رسمی ازم شد رو نداشتم. ناشر چهارشونه‌ای که بلند حرف می‌زد گفت اسمم اونجا پیچیده و همه با خوندن خلاصه کتابم طرفدارش شدن. گفت یه گروه ویراستارمنتظر دریافت هرچه سریع‌تر اثر کاملم هستن تا ازش یه کار پرفروش بسازن.

باورنکردنی بود. هیچوقت در تمام عمرم کسی انقدر تحویلم نگرفته بود. اگه لحنش انقدر مشتاق و محکم نبود مطمئن می‌شدم کلکی تو کاره و فرار می‌کردم؛ ولی برای اولین بار بالاخره حس کردم یکی منو شناخته. یکی فهمیده که من اون آدم احمقی نیستم که از سر تنبلی به جای اره و تبر قلم دستش گرفته تا از زیر سختی کار "واقعی" در بره. من بالاخره از طرف آدمای واقعی تحسین شده بودم. آدمای کاملا واقعی، نه مثل آدمایی که توی ذهنم ساخته بودم که تشویقم کنن و دوستم داشته باشن تا بتونم به زندگی ادامه بدم.

یه ساعت دیگه بیدار می‌شن. لعنتی! باید سریع‌تر ادامه ماجرا رو بگم. از در که اومدم بیرون دوباره اون مردی رو که آورده بودتم اونجا رو دیدم. بهش گفتم قبول کردن که پول خوبی بهم بدن و اونم گفت باید بخاطر به دست آوردن پول شهریه مدرسه تو مهمونش کنم و یه کافه خوب می‌شناسه. گفت نویسنده‌ها احتمالا باید از کافه بیشتر از بار خوششون بیاد. حداقل درباره من حق با اون بود. خندیدم و قبول کردم.

تا جلوی در اون کافه قدم زدیم. ساختمون کافه چندان چشمگیر نبود. انگار کافی بود در تار عنکبوت بسته رو یکم محکم هل بدم که کل دیوارا فرو بریزن. احتمالا اونم از نگاهم فهمید که به نظرم جای جالبی نیست چون گفت:«از ظاهر قضاوتش نکن. از اونی که به نظر میاد...جالب‌تره.» منم در جواب لبخند زدم.

خیلی زود به حقیقت داشتن حرفش پی بردم. البته نه اینکه داخل کافه ظاهر جالبی داشت ولی بوی دلنشین و غلیظ قهوه مدهوشم کرده و مه‌ای شده بود که باعث می‌شد چیزی به چشمم نیاد. حتی به بوی نایی که از چوب‌های پوسیده دیوار و میز و صندلی‌ها می‌اومد هم اهمیتی ندادم. فقط با خیال راحت یه ساعت تموم با اون مرد مزخرف گفتم و احتمالا کل زندگیم رو براش تعریف کردم. وقتی اومدیم بیرون حرف عجیبی زد. گفت:«آدمای زیادی هستن که می‌تونن از این کافه خاطره‌های جالبی برات تعریف کنن. البته فکر کنم از سر و وضعش می‌شه فهمید بیشترشون مردن...» و بعد زیرلب چیزی گفت که متوجهش نشدم. وقتی هم که در رو بستم حس کردم ساختمون یکم لرزید ولی اهمیتی ندادم. کاش همون لحظه اون ساختمون ریخته بود و همونجا مرده بودم.

وقتی اومدم بیرون هوا تاریک شده بود. دوباره به انتشارات رفتم که ببینم پولم آمادست یا نه. اون مرد هم همراهم اومد. گفتن باید یه هفته صبر کنم تا کار چاپ نسخه اول تموم بشه. تموم شادیم دود شد و رفت هوا. بهم گفته بودن همون شب می‌تونم برم و برای همین حتی یه بلیت قطار به سمت روستا هم از قبل گرفته بودم ولی بدون اون پول نمی‌تونستم برم، چون حتی پول کافی واسه بلیت قطار برگشت نداشتم. بیشتر پولی رو هم که همراهم بود توی کافه خرج کرده بودم و پولی واسه گرفتن جا نداشتم.

درمونده بودم. تا اینکه اون مرد بهم گفت با صاحب یه مسافرخونه آشناست و به ضمانت اون قبول می‌کنه اجاره رو بعد از اینکه پولمو گرفتم بگیره. بهش گفتم منو ببره اونجا.

یه تاکسی گرفت و سوار شدیم. البته بعید می‌دونم بشه بهش گفت تاکسی. یه کالسکه قرن هجدهمی بود که با اسب کشیده می‌شد. خیلی عجیب بود؛ ولی وقتی دیدم هیچکدوم از عابرها توجهی به یه کالسکه قدیمی توجه نمی‌کنه سوار شدم. با خودم گفتم شاید از اینا هنوز اینجا چندتایی مونده که براشون عادیه. هرچی نباشه اینجا یه شهر کوچیک و قدیمیه.

توی تاکسی که نشستم حواسم پرت حرص خوردن بخاطر از دست دادن پول قطار بود که به خودم اومدم. دیدم از مسیر اصلی خارج شده و به طرف جایی شبیه یه جنگل می‌ره. هوا تاریک شده بود. ترس همراه خون تو رگام به جریان افتاد. حس می‌کردم توی یه گردباد گیر افتادم. دلم پیچ می‌خورد و قلبم با شدت توی سینه‌ام می‌کوبید. من اینجا هیچ‌کسی رو نداشتم. اگه بلایی سرم میومد هیچکس نمی‌فهمید.

به مرد که در کمال خونسردی کنارم نشسته و به بیرون زل زده بود گفتم:«برای چی از مسیر فرعی حرکت میکنیم؟ اونم تو تاریکی؟» از خودم پرسیدم چرا تموم این مدت اسمشو نپرسیدم؟ چرا خودش چیزی نگفت؟ چرا از اول به کسی که حتی اسمش رو بهم نگفت اعتماد کردم؟

مرد جوابمو نداد. حتی سرش رو هم نچرخوند. چشم‌های عجیبش طوری به منظره بیرون دوخته شده بودن که فکر کردم شاید اصلا صدای منو نمی‌شنوه. قبل از اینکه بخوام کاری کنم دوباره بوی قهوه، مثل بوی همون کافه قدیمی مشامم رو پر کرد. نمی‌دونستم بو از کجا میاد و اون لحظه اهمیتی هم نمی‌دادم. چیزی جز بوی قهوه و خاطراتی که برام زنده می‌کرد برام مهم نبود. و بعد...گمونم خوابم برد.

داستانداستان نویسیداستان معماییمعماییداستان کوتاه
۵
۳
یگانه
یگانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید