ویرگول
ورودثبت نام
یگانه
یگانه
یگانه
یگانه
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

نامه‌ای برای نجات از جنون: بخش دوم: صبحانه با طعم جسد

پارت دوم: صبحانه با طعم جسد

چی می‌تونه از شروع کردن روز با مزه کردن نون همراه خبر پیدا شدن جسد برادر منفورم عجیب‌تر باشه؟

عسل گرم روی زبونم گرماشو می‌بازه و بوی تعفن می‌گیره. کلمه جسد مثل یه طناب دور تموم بدنم پیچیده شده و مثل یه سم، یه طلسم، روی زبونم ریخته و باعث میشه عسل هم زیر زبونم مزه پوست جنازه بده.
با شنیدن صدای زنگ تلفنم آهی می‌کشم. جواب می‌دم و فریاد می‌زنم:«فقط پنج دقیقه صبر کن!» و بقیه صبحانه نه چندان دلچسبم رو تموم می‌کنم.
از خونه می‌زنم بیرون. همون‌طور که انتظار داشتم اون توی ماشین رنگارنگش منتظر من نشسته. با آمادگی کامل برای سوال و جواب کردن‌هاش سوار می‌شم.

- مگه نگفتی اون یارو گفته ساعت یازده اونجا باشیم؟ واسه چی دیر اومدی؟ به قطار نمی‌رسیم.
قبل از تموم شدن حرفش پاشو روی پدال گاز فشار می‌ده. خمیازه‌ای می‌کشم و می‌گم:«منم خوبم اما. تو چطوری؟»

- انقد مسخره نباش اِنیا! خیر سرت جنازه داداشت پیدا شده اون وقت من از تو بیشتر هیجان‌زده‌ام.

- تو هم اهمیتی نده. از شنیدن خبر مرگش ناراحت نشدم. یعنی اصلا برام مهم نبود.

- مزخرف نگو! امکان نداره نخوای بدونی چی سرش اومده.
درسته، ولی لازم نیست من به چیزی اعتراف کنم.«از همین الانم می‌دونم چی شده. مست کرده، نشسته پشت ماشین یا انقد ول گشته که گم شده و بعد از یه خرابه سر در آورده. اونجام احتمالا یه دزد بهش زده و اتفاقی کشتتش.» نه خودم این قصه رو باور می‌کنم و نه اما. چون مسخره است!

- اون یارو گفت جسدش سالمه. اینو چی میگی؟ کسی بهش آسیبی نزده.

- پس خودکشی کرده.

- آخه واسه چی باید این‌کارو بکنه؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم.«که خودشو از شر مسئولیت نگهداری از خواهرش خلاص کنه.»

«سر تا ته قصه‌ات مزخرفه!» می‌دونم. هیچوقت داستان پرداز خوبی نبودم، ولی اون...برادرم، لیام، کارش حرف نداشت. ادامه می‌ده:«حداقل الان دیگه این‌طوریه. قبل از این من حتی بیشتر از تو از برادرت متنفر بودم که تو نه سالگی ولت کرده ولی الان...»

- بس کن اما! شاید تو حرفامو باور نکنی ولی من اونو بهتر از تو می‌شناسم. اگه اون یکم مسئولیت‌پذیر بود بابام نمی‌مرد. بعید نیست همین ویژگیش باعث شده باشه منم ول کنه بره.

خیلی تند رفتم. چند لحظه ساکت می‌مونه. بعد نفس عمیقی می‌کشه و میگه:«خیلی خب! تو اونو بهتر از من می‌شناسی. قضاوت تو باید درست‌تر از من باشه.» و بعد سکوت می‌کنه و این سکوت آزاردهنده تا رسیدن به ایستگاه قطار ادامه پیدا می‌کنه. درست سه دقیقه قبل از حرکت قطار بار‌ها رو تحویل دادیم و تا خود قطار یه نفس می‌دویم. هن و هن کنان و با موهایی که به‌خاطر باد و دویدن توی صورتمون ریخته وارد می‌شیم. با دیدن قیافه نگهبان که طوری نگاهمون می‌کرد انگار دو تا فیلو دیده که سوار قطار می‌شن می‌زنیم زیر خنده. از شکسته شدن اون سکوت آزاردهنده خوشحالم.
هرچند که حالا ده دقیقه گذشته و صدای خر و پف اما کوپه رو پر کرده. منم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و اتفاقای دیشب تا امروز رو مرور می‌کنم؛ و خاطرات برادرمو! برادری که پونزده سال تموم ازش متنفر بودم.
با وجود اینکه جلوی اما تظاهر کردم برام مهم نیست(که می‌دونم باور نکرده. بعد از یازده سال دوستی بهتر از این حرفا منو می‌شناسه) ولی دوست دارم بدونم چی سرش اومده. می‌خوام بدونم چی شد که دیگه هیچوقت برنگشت خونه. ته دلم امیدوارم اون می‌خواسته برگرده خونه ولی باورش بعد این همه سال تنفر سخته. تو فکر همین چیزام که چشام کم کم گرم می‌شن و خوابم می‌بره.

اما بیدارم می‌کنه و می‌گه که رسیدیم. از قطار پیاده می‌شیم و چمدونا رو تحویل می‌گیریم. پام که به زمین می‌رسه تموم بدنم سرد می‌شه. اینجا همون شهریه که لیام توش مرده. بوی جسدی که زیر دماغمه رو نادیده می‌گیرم و همراه اما سوار تاکسی می‌شم.

رو به روی اداره پلیس پیاده می‌شیم. اونجا همه چیز به طور عجیبی خاکستریه. خودم روی یه صندلی می‌شینم و به اما می‌گم سرم درد می‌کنه ازش می‌خوام بره و با منشی حرف بزنه. بعد می‌ریم اتاق کسی که احتمالا مسئول پرونده است.

- جنازه برادرتون آقای لیام اسپنسر هفته پیش توی یه خرابه خارج از شهر پیدا شده. یکم طول کشید تا پیداتون کنیم چون فهمیدیم حدود پونزده ساله هیچکس از این آدم خبر نداره. که خوب این برامون عجیب بود چون به نظر می‌رسه ایشون تازه فوت کرده به خاطر اینکه جسد کاملا سالمه و با آخرین عکسایی که از ایشون در دسترسه که مال همون پونزده سال پیشه مو نمی‌زنه؛ درحالی که ایشون تا الان باید حدود سی و پنج ساله می‌شدن.

- چجوری ممکنه جسد این همه سال سالم مونده باشه. گفتین توی خرابه پیدا شده پس قطعا اونجا خبری از یخچال یا هرچی که بتونه یه جنازه رو سالم نگه داره نمی‌مونه.

- اگه یه یخچال هم بود بازم جسد واسه اینکه پونزده سال پیش مرده باشه زیادی تازه است. ماهم شک کردیم که حتی برادر شماست یا نه. البته همه شواهد همینو می‌گن ولی می‌خواستیم شما هم تاییدش کنید.

می‌تونم صدای حبس شدن نفس اما رو بشنوم.«می‌خواین اون بره جنازه رو ببینه؟»

- بله. البته اجباری در کار نیست ولی به پرونده ما کمک می‌کنه. حدس می‌زنم شما خودتونم کنجکاو باشید.

سرمو تکون می‌دم و واقعا نمی‌دونم چجوری از سردخونه سر در میارم. منتظر می‌مونم جسد رو از یخچال در بیارن. بوی جسد این دفعه واقعی‌تر به نظر میاد. نمی‌دونم واقعیه(چون اینجا پر جسده) یا بازم فقط حسش می‌کنم.

گمونم همون حسی رو دارم که لیام بهش می‌گفت «یخ زدن زمان». یعنی وقتی اونقدر منتظر یه اتفاقی که ثانیه‌ها برات طوری طولانی می‌گذرن که شک می‌کنی شاید زمان متوقف شده.

و بالاخره جسد لی... اون جسدو می‌ذارن روی تخت. سر تا پام مثل یه جنازه واقعی یخ می‌زنه. به صورت جسد رو به روم زل می‌زنم. نمی‌تونم جلوی لرزیدن دست و پامو بگیرم.

- خو...خودشه!

- مطمئنید؟

چشمامو میبندم. کاش اون نباشه. کاش لیام زنده باشه. کاش همون عوضی باشه که تموم این مدت فکر می‌کردم. ولی موها، صورت، چشما، گونه‌ها، لب‌ها...نمی‌تونه کسی به جز اون باشه.«پشت گوش راستش یه ماه گرفتگی کوچیک داشت...شکل هلال بود.» از گفتنش پشیمون می‌شم. کاش اون ماه گرفتگی رو پیدا نکنند. کاش هنوز یه فرصت مونده باشه که ازش متنفر بمونم. نمی‌خوام عزادارش باشم.

- منظورتون همین ماه گرفتگیه؟

نه! دستم رو روی دهانم می‌ذارم و سرم رو تکون می‌دم.

- خوب...متاسفم. تسلیت می‌گم. حالا که مطمئن شدیم یه کاغذ هست که همراه جسد پیدا...خانم اسپنسر! حال‌تون خوبه؟

همه‌چیز جلوی چشام تار می‌شه. دیگه صدای اون مردو نمی‌شنوم. تنها صدایی که می‌شنوم صدای لیامه، از آخرین شبی که برام قصه خوند.

قبل از اینکه بیوفتم زمین یه لکه سیاه، یه خالکوبی پشت گردن لیام می‌بینم. شکل عجیبی داره، یا من دارم تار می‌بینم؟ لیام خالکوبی داشت؟ نمی‌دونم. نمی‌تونم به چیزی فکر کنم که کمک کنه یادم بیاد. یعنی، اصلا نمی‌تونم به چیزی فکر کنم؛ جز اون خالکوبی.

داستانداستان نویسیمعماییداستان معماییداستان کوتاه
۷
۳
یگانه
یگانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید