پارت هفتم: رها شده در آتش
کروویل توی کت و شلوار مشکیاش از بین جمعیتی که انگار از گذر زمان جامونده و توی یه ثانیه متوقف شده بودن جلو و جلوتر اومد. روز اولی که دیده بودمش، همون وقتی که پام به این شهر لعنتی باز شد توی چشمهای سبز روشنش چند تا رگه زرد دیده میشد. ولی توی اون لحظه چشمهاش کاملا به رنگ اون رگهها در اومده و هاله کمرنگی رو روی پوستش انداخته بودن.
وقتی که درست رو به روم ایستاد بهم گفت:«برنگشتی خونه.»
ازش پرسیدم:«اینجا چی کار میکنی؟»
- خودم آوردمت اینجا.
سرتاپام رو ورانداز کرد و گفت:«روزی که دیدمت خیلی مرتبتر به نظر میرسیدی. الان...رقتانگیزی.»
حرفش یکم باعث عصبانیتم شد؛ هرچند کاملا هم اشتباه نبود و برای فهمیدنش فقط به یه آینه نیاز داشتم؛ ولی چیزی نبود که توی اون شرایط دلم بخواد بشنومش. پرسیدم: «واسه چی اینجایی؟ چه بلایی سر بقیه آوردی که اینجوری خشکشون زده؟»
- اومدم چون برام سوال بود دوست عزیزی که هشت سال پیش آوردمش اینجا چرا هنوز برنگشته خونه؟
وقتی این حرف رو شنیدم احساس کردم یخ زدهام. چیزی که شنیدم به قدری باور نکردنی بود که مطمئن نبودم واقعا شنیدمش. بازهم ادامه داد:«چون میخواستم بدونم چی باعث شده کسی که اون روز توی اون کافه قدیمی به من گفت توی دنیا هیچی براش مهمتر از نوشتن و خواهرش نیست، هشت ساله که حتی یک کلمه هم ننوشته. حتی یک بار سعی نکرده از در خروجی بره بیرون و برگرده پیش خواهرش؟»
هشت سال! با خودم گفتم امکان نداره. یه لحظه یاد شبی که منو به اینجا آورد افتادم. بوی قهوه احساس کردم و بعد بیهوش شدم. کار خودش بود! اون منو سوار اون کالسکه کرد. پیشخدمت گفت وقتی بیهوش شدم اون منو به اینجا آورد. با خودم گفتم چرا باید حرفش رو باور کنم؟
حتی لازم نبود چیزی بگم. شک رو توی چشمام دید و از توی جیب کتش یه عکس بیرون آورد. عکس تو، ستاره کوچولو! توی اون عکس دیگه شبیه بچهها نبودی. کنار عمو و زنعمو روی نیمکت همون پارکی که صبحهایی که مدرسه نمیرفتی باهم توش قدم میزدیم. هرچقدر تلاش میکردم چیزی پیدا کنم که نشون بده داره سرم رو شیره میماله و این عکس واقعی نیست نمیتونستم. تمام جزئیات واقعی بودن؛ مخصوصا وقتی بهم گفت این عکس رو یه غروب چهارشنبه گرفته.
اونا همیشه غروب چهارشنبه واسه قدم زدن بیرون میرفتن. احتمالا الان دیگه تو رو هم با خودشون میبرن. احتمالا الان به جای من، اونا خانواده تو هستن. که اصلا بد نیست؛ هرچند من توی اون عکس نیستم.
خاطره شب تولدت، شبی که بهت گفتم قراره واسه یه مدت کوتاه از پیشت برم به ذهنم برگشت. آتیشی که داشت قلبم رو ذره ذره میسوزوند رو یکدفعه مثل اژدها با فریاد کشیدن از تنم بیرون ریختم. فریاد زدم که چرا از اول منو به اینجا آورد؟ چرا اینجا زندانیم کرد؟
و بعد...اون جمله! مثل یه سطل آب پر از یخ روی سرم خالی شد.«تو هیچوقت زندانی نبودی لیام. در این هتل تا همین لحظه باز بود.»
این رو که گفت به سمت در دویدم و به محض اینکه رسیدم در با شدت مقابل صورتم بسته شد. بهم گفت:«دیگه نه! هشت سال بهت وقت دادم. با اینکه بارها بهت یادآوری کرده بودم ولی...» صورتش کم کم شروع کرد به تغییر کردن. پوستش روشنتر و چروکیدهتر، موهاش سفید و کم کم به یه چهره آشنا تبدیل شد. بلیک! «از دستش دادی.» و دوباره چهرهاش دوباره به حالت قبل برگشت. کسی که قبل از اینکه ناپدید بشه ازم پرسید چرا برنگشتم پیش تو، انیا، بلیک واقعی نبود. البته که نبود! چقدر احمق بودم که باور کردم خودشه.
اونجا بود که فهمیدم گیر افتادم. ترسیده بودم. پرسیدم:«واسه چی منو اینجا زندونی کردی؟»
«اگه باعث میشه کمتر از خودت متنفر باشی بهش بگو زندانی شدن. من تو رو به اینجا آوردم، انکارش نمیکنم. حتی خودم اینجا رو برات ساختم. ولی بهت هشت سال وقت دادم بری بیرون. خودت انتخاب کردی اینجا بمونی؛ درست مثل چهار نفر قبل.» گفت اتفاقایی رو هم که از اون به بعد قراره برام بیوفتن مجازات رها کردن آدمایی که میگفتم برام مهمن بخاطر چند تا مهمونی احمقانه و نمایشهای تکراری ببینم.
حس میکردم دستهای دستکش پوشش قلبم رو دو تیکه میکنن. حق با اون بود. من واقعا همه چیزو بخاطر این هتل لعنتی از دست دادم. مطمئنم که تو فکر میکنی مردم و یا چون فکر میکنی ولت کردم ازم متنفری. دلم نمیخواد دومی درست باشه. البته حق داری اگه باشی. باید برمیگشتم پیشت. کاش واقعا همون لحظه میمردم.
ازش پرسیدم که از نگه داشتن من اینجا چی به دست میآورده. بهم گفت:«میخوام انتقام بگیرم. نه از تو، ولی برای رسیدن به هدفم به تو و شش نفر دیگه مثل تو نیاز دارم.»
- میخوای از کی انتقام بگیری؟
نیشخندی زد که اونموقع نفهمیدم به نظرش سوالم احمقانه بوده یا خوشحال شده که این سوالو پرسیدم: «تو به زندگی قبلی اعتقاد داری لیام؟»
- نه!
«خوب عقیده اشتباهی رو انتخاب کردی.» وقتی دید با گیجی نگاهش میکنم آه کشید و با بیحوصلگی گفت: «بذار یه قصه برات تعریف کنم لیام. یادته با اون کالسکه تو رو به یه جنگل آوردم؟ خیلی سال پیش این جنگل و نواحی اطرافش یه روستا بودن. یه روستا که توش یکی از اجداد تو و اون شش نفر یه آدم رو زنده زنده سوزوندن؛ بااینکه اون هیچ کاری نکرده بود.»
برای چند ثانیه مکث کرد. صورتش بیحالتتر از اون بود که بفهمم چرا. «حتی نمیتونی فکرشو بکنی اون آدم چقدر واسه من مهم بود، لیام. و حالا فقط کافیه من کاری کنم که جسد شماها توی هفت راس روستا قرار بگیره. اون وقت من و اون میتونیم دوباره به همون زمان برگردیم. و بعد انتقام شروع میشه.»
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. نمیدونستم چقدر از حرفاش واقعی هستن. حتی مطمئن نبودم واقعی باشن و بخشی از ذهنم میگفت همه حرفهاش دروغه و ساخته ذهن خودشه؛ ولی وقتی به دور و برم، این زندانی که برام ساخته بود و برق که توی چشمهاش وقتی درباره انتقام حرف میزد نگاه کردم دیگه مطمئن نبودم.
ازش پرسیدم چرا همون موقع که منو دید منو نکشت؟ جواب داد که هنوز زمان مناسب ندیده. گفت علاوه بر اون از دیدن عذاب کشیدن نسل آدمایی که میخواد ازشون انتقام بگیره لذت میبره.
حرفش باعث شد یکم بترسم؛ ولی بهش خندیدم و گفتم که کدوم بخش قرار دادن فرد توی جایی که میتونه رویاهاش رو زندگی کنه عذابه؟ گفت:«هرچی که تا حالا دیدی فقط کرمی بوده که برای توی تله انداختنت به چوب ماهیگیری بسته بودم. حالا که تو تله افتادی عذاب واقعی شروع میشه.»
به محض تموم شدن حرفش رنگ تموم چراغ ها به سرخ تغییر کرد. ماده سیاهی از بدن آدمایی که دور و برم از حرکت ایستاده بودن شروع کرد به ترشح کردن تا اینکه دورتادورشون رو گرفت. همهشون تبدیل شده بودن به هیولاهایی با بدن سیاه و لزج.
بهم گفت که این موجودات تا زمانی که اینجا هستم دنبال من میگردن. گفت وقتش که بشه، یعنی زمانی که تصمیم بگیره جسدم رو به دنیا برگردونه اونا پیدام میکنن و روحم رو از بدنم بیرون میکشن؛ ولی قبل از اون اگه حتی یکی از اونا رو برای یک لحظه لمس کنم من رو میبرن وسط بزرگترین ترسها و کابوسهام. کابوسهایی که حتی جرئت فکر کردن بهشون رو ندارم.
باور نمیکردم داستانی که گفت واقعی باشه ولی واسه اینکه امتحانش کنم تا ببینم حرفش درست بوده یا نه هم زیادی ترسیده بودم. نمیدونم چرا توی اون وضعیا این سوال به ذهنم اومد ولی ازش پرسیدم:«اون آدمی که میخوای انتقامش رو بگیری کیه؟ چرا اونا سوزوندنش؟»
لبخندش خشک شد. خشم رو توی چشماش میدیدم ولی به نظر نمیاومد از دست من عصبانی باشه. انگار دلش نمیخواست به این موضوع فکر کنه. همون لحظه چیزی توی ذهنم جرقه زد. از خودم پرسیدم یعنی مرگ اون آدم تقصیر خودش بوده؟ البته ازش نپرسیدم. میترسیدم گفتنش باعث بشه بلایی سرم بیاره. ولی نمیتونستم جلوی میلم به دونستن جوابش رو بدونم. به موجودات نفرتانگیز دور و برم نگاه کردم. با خودم گفتم شاید حتی وقتشه یه انتقام کوچیک ازش بگیرم. دلم میخواست با اون چیزی که جرئت فکر کردن بهش رو نداشت رو به روش کنم.
- گفتی موجوداتی که اینجان کابوسها رو نشون میدن؟
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با تموم قدرتی که توی بدنم بود هلش دادم سمت یکی از اونا. به محض اینکه بدنش خورد به تن یکی از اون موجوات یه رشته باریک از اون ماده سیاه دورش پیچید تا رسید به سرش. رشته پوست سرش رو تا جایی که به جمجمهاش برسه شکافت و توی سرش فرو رفت.
به محض اینکه اون اتفاق افتاد رنگ زرد چشمهای کروویل ناپدید شد و جاش رو به سفیدی مطلق داد. وحشتزده بودم. یه صدایی از پشت سرم شنیدم. چرخیدم و دیدم در خروجی دوباره باز شده. به خودم اومدم و خواستم بدوم سمت در که دستای کرویل محکم دور مچم رو گرفتند. توی همون حالتی که انگار توی خلسه فرو رفته بود گفت:«جایی نمیری!»
بعد از اون تمام دور و برم سیاه شد. وحشت کردم. چند ثانیه بعد محیط اطرافم روشنایی مختصری پیدا کرد. توی یه جنگل بودم. بالای سرم آسمون شب رو دیدم. چند تا بومی دور یه آتیش جمع شده بودن و میرقصیدن. بالای آتیش یه دختر با طناب بسته شده بود و جیغ میکشید.
روبهروی اون دختر کروویل رو دیدم. کروویل جوونتر، که دست و پاش رو به درخت بسته بودن و یه دستمال دور دهنش گره زده بودن. داشت فریاد میزد و تقلا میکرد خودشو آزاد کنه.
طناب دور دختر رها شد. بعدش نمیدونستم کدومشون بلندتر فریاد میکشن.