ویرگول
ورودثبت نام
یگانه
یگانه
یگانه
یگانه
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

نامه‌ای برای نجات از جنون: بخش پنجم: نمایش شبانه

    برای چند ثانیه بدون اینکه بتونم کلمه‌ای به زبون بیارم بهش خیره شدم. و بعد فریاد زدم که ممکن نیست اون ویلیام بلیک باشه. همه  افرادی که توی سالن نشسته بودن سمت من برگشتن.

    طوری نگاهم کرد که اگه چشم‌هاش می‌تونستن دهن داشته باشن  با دهن باز بهم خیره می‌شدن. بعد از کمی من‌و‌من کردن چیزی شبیه این بهم گفت:«البته که حقیقت ممکنه دروغی بیش نباشه ولی اسم من از تولدم یه واقعیت غیرقابل انکار بوده و گمان نکنم تا به حال درباره‌اش دروغ گفته باشم.» یه جمله عجیب دیگه! اون لحظه حس کردم گم شدم و مغزم ناگهان از همه چیز خالی شده. 

    البته الان هم همین احساس رو دارم ولی تفاوتش اینه که خاطراتم کم کم از بین ترک‌های باریکی که اینجا موندن روی ذهنم کاشته بیرون می‌ریزن. تا همین حالا هم خیلی چیزا رو یادم رفته ستاره کوچولو. اسم بابا، فامیلی‌مون، شکل خونه و اتاقم، اسم جایی که توش کار می‌کردم…حتی داستان رمانم رو هم یادم رفته! ولی تو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. نمی‌ذارم صدای خنده عزیزترین آدم زندگیم رو هم قبل از اینکه بمیرم ازم بگیرن.

    نمی‌دونم می‌خواستم خودم رو قانع کنم یا اون رو ولی با صدای بلند فریاد کشیدم که ممکن نیست اون زنده باشه(احتمالا اگه اون واقعا وجود داشت بابتش شرمنده می‌شدم) تا اینکه ازش پرسیدم الان چه سالیه. فکر کنم گفت 1797 یا عددی نزدیک به این. 

    همونجا بود که دوباره یه نگاه به دور و اطرافم انداختم. روی دیوار‌ها هیچ نقاشی که در زمانی بعد از قرن هجده کشیده شده باشه وجود نداشت. هیچ گارسون و پیشخدمتی توی قرن بیستم کت مشکی براق دراکولایی نمی‌پوشید. سرم رو سمت زن‌هایی که با تعجب من رو نگاه و زیرلب پچ پچ می‌کردن برگردوندم. سال‌ها بود کسی همچین پیراهن‌های بلندی نمی‌پوشید. احساس کردم یخ زده‌ام. نه می‌تونستم چیزی بگم نه حرکت کنم و نه حتی فکر کنم.

    بعد از اون فکر کنم ساعت‌ها توی سکوت فقط دور و اطرافم رو نگاه می‌کردم. ویلیام بلیک من رو روی صندلی رو به روش نشوند و اجازه داد تا وقت ناهار اونجا بشینم؛ البته بابت اینکه سرش فریاد کشیده بودم اونقدر ناراحت یا شاید کلافه بود که تموم مدت حرفی باهام نزد و همونطور در حالی که بینیش تقریبا به کاغذ کشیده می‌شد نوشت.

    درست یادم نیست چی شد که بلیک تصمیم گرفت باهام حرف بزنه. فکر کنم داشتم یکی از شعرهاش رو زمزمه می‌کردم که توجهش جلب شد. وقتی ازم پرسید اینو از کجا شنیدم و منم براش توضیح دادم. می‌تونم بگم قانع شد که من از آینده اومدم. این موضوع خیلی توجهش رو جلب کرد. وقتی ازم خواست درباره زمان خودم بهش بگم هنوز گیج بودم پس به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن جواب دادم کالسکه‌های ما بدون نیاز به اسب حرکت می‌کنن.

    انتظار نداشتم راضیش کنه و همینطور هم بود. ازم خواست بیشتر بگم. منم از هنر و ادبیات دوره خودم و قرن قبلش(که درواقع قرن پیش رو برای اون بود) و معماری جدید لندن گفتم. حتی می‌خواستم درباره خودش هم بهش بگم ولی بهم گفت این‌کار رو نکنم چون دلش نمی‌خواد تصویری از اون چیزی که براش اتفاق می‌افته داشته باشه. ازش پرسیدم یعنی تا حالا آینده خودش رو تصور نکرده؟ گفت خیال تا وقتی قدرتمنده که تمومش از ذهن خودت سرچشمه گرفته باشه. وقتی از چیزی که رویاش رو می‌بینی خبر داشته باشی دیگه نمی‌تونی بهش بگی خیال.

    بعد درباره خودم پرسید. بهش گفتم نویسنده‌ام. ازم درباره رمانم پرسید. بهش گفتم…یادم نیست چی درباره داستان بهش گفتم چون هیچ چیز ازش به یاد نمی‌آرم. هربار به یاد آوردن این موضوع چیزی رو تو قلبم می‌شکنه، انیا. این رمان همه‌چیز من بود. دو سال تموم صبح و شب جز واسه غذا خوردن و قصه گفتن برای تو از دفترم جدا نمی‌شدم؛ و حالا حتی ذره‌ای ازش رو به خاطر ندارم.

   به وسط داستان که رسیدم ازم خواست ادامه ندم. گفت زبان ظرفیت سنگینی چیزی که بر قلم جاری می‌شه رو نداره پس اونو کوچیک و کوچیک‌تر می‌کنه تا جایی که نیمی از مفهوم و زیباییش رو از دست بده و داستان من ارزش اینکه کامل به دستش برسه رو داره. گفت به محض اینکه دوباره نسخه دست نویس کتابم به دستم رسید خودم ازم می‌گیرتش تا اونو بخونه. 

    از همونجا بود که چیزی شبیه دوستی بین من و بلیک شکل گرفت. هرصبح سر میز اون صبحونه می‌خوردم و تا عصر باهم صحبت می‌کردیم یا توی سکوت می‌نوشتیم. من طوری از ملاقات با شاعر مورد علاقه‌ام هیجان‌زده بود که خیلی زود فراموش کردم که این ماجرا که من چند روز تمام (یا شاید بیشتر) با یک آدم مرده و به خیال خودم در یک برهه به پایان رسیده از تاریخ زندگی می‌کردم چقدر عجیبه. شب‌ها شاید چهار ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم و به محض اینکه وارد اتاقم می‌شدم فقط می‌نوشتم تا فردا نوشته‌ام رو به بلیک نشون بدم و اون نظرش رو درباره اون بگه. فکر کنم سال‌ها تحقیر شدن و ناشناخته موندن باعث این شده بود.باعث اینکه حاضر بودم اونقدر بنویسم که چشمام رو از دست بدم، فقط برای اینکه بشنوم که اون از من تعریف می‌کنه. یادمه یه بارهم درباره تو باهاش حرف زدم.

    یه روز بهم گفت که هرشب یک ساعت بعد از اینکه ما از سالن بیرون می‌ریم یه مهمونی برگزار می‌شه و اون هم بدش نمی‌آد شرکت کنه. گفت خیلیا واسه همین مهمونی‌های شبانه از پاریس یا هرجایی تو دنیا میان و اگه خوش شانس باشم میتونم چند تا هنرمند درست و حسابی ببینم.

    حرفاش طوری منو به شور و شوق انداخته بود که با اینکه بارها به سالن رفته بودم پیش چشمم طوری برام تازگی داشت که انگار هرگز پام رو اونجا نذاشته بودم. نور طلایی و گرم لوستر‌ها اول مانع دیدم می‌شد ولی به محض اینکه چشمام به نور عادت کردن شگفت‌زده شدم. قبلا بارها نقاشی‌های روی دیوار با ترکیب خیره کننده‌شون، نقش‌های ظریف روی کاشی‌های زمین و شکل حیرت‌انگیز گلدون‌های گل خشک رو دیده بودم اما این‌بار حضور آدم‌هایی با لباس‌های شیک اون زمان چیز جدیدی به اون فضا بخشیده بود. شاید بشه گفت اصالت. بی‌اختیار دور خودم می‌چرخیدم تا بتونم همه چیز رو دوباره ببینم.

    بلیک شروع کرد به معرفی من به یکی-دو نفر از افرادی که اونجا می‌شناخت. پیشخدمتی که روز اول دیده بودمش رو دیدم که با سه ضربه به گیلاس شراب توی دستش جمعیت رو ساکت کرد. وقتی همه بهش نگاه کردن گفت:«وقت نمایشه!»

    همه جمعیت به سرعت به جا به جا شدن. گیج بودم تا وقتی که هرکدوم رو توی یه نقطه مشخص دیدم. تصویر دیوارها هم به یه منظره از یه قصر تغییر کرده بود. اونا کاغذ به دست آماده شده بودن تا یه نمایشنامه اجرا کنن. کم کم از حرکات و دیالوگ‌هاشون فهمیدم دارن هملت شکسپیر رو اجرا می‌کنن.

    اونجا هرشب توی مهمونی یک نمایشنامه برگزیده و توسط مهمان‌ها اجرا می‌شد. اون شب من فقط تماشاچی‌ای بودم که حیرت زده مسحور نمایش اونها بود. ولی شب‌های بعد همیشه نقشی در بازی داشتم. درست مثل بچگیم که با خوندن کتاب‌های مورد علاقه‌ام صحنه‌های مورد علاقه‌ام رو بازی می‌کردم. ولی این‌دفعه روی یک صحنه واقعی! سیاهی لشکر، سرباز، پدر، فرمانده، شاهزاده، شاه و…کم کم این نمایش‌ها به بزرگترین لذت و سرگرمی من تبدیل شدن.

    هیچوقت از الکل زیاد خوشم نمی‌اومد ولی اون شب‌ها طوری مست بودم که بعضی وقت‌ها همون‌جا خوابم می‌برد. یه مدت که گذشت دیگه بلیک رو ندیدم. ناپدید شده بود. آخرین جمله‌ای که یادمه بهم گفت این بود «مگه خواهرت منتظرت نیست، لیام؟» و من واسه جواب دادم بهش خیلی بی‌حال بودم. از همونجا بود که بدون اینکه بفهمم از خودم فاصله گرفتم.

    شب‌های هیجان‌انگیز گذشتند تا بین قیافه‌های غیرآشنای بی‌اهمیت چشمای عجیب و آشنا دیدم. کروویل! همون مردی که من رو به اینجا آورده بود. به من خیره شده بود.

    و بعد همه چیز از حرکت ایستاد.

    البته به جز اون.


داستانسورئالداستان معماییداستان فانتزی
۳
۱
یگانه
یگانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید