- گمونم حق نداشتم ازت متنفر باشم. تو از من متنفری؟
- نه ستاره کوچولو. هیچوقت از تو متنفر نمیشم.
- دلم برای قصههایی که شبا برام میگفتی تا خوابم ببره تنگ شده. میشه یکی برای تعریف کنی؟
- البته، ستاره کوچولو! یکی بود یکی نبود. درست در مرکز یه جنگل بزرگ یه روستای کوچیک بود. در آخرین شب هر سال مردم روستا دور هم جمع میشدن، میزهاشون رو با غذاهای شاهانه پر میکردن و قبل از خوردن غذا، آتیش روشن میکردن و همگی از بزرگ تا کوچیک ساعتها دورش میرقصیدن و بعد مراسم اصلی رو اجرا میکردن. اونا ساحره اون سال رو توی آتیش میانداختن و اینطوری با قربانی کردن یک فرد آلوده روستای خودشون رو تطهیر میکردن…
- شبیه داستانایی که قبلا تعریف میکردی نیست.
- ما هم بعد از این همه مدت دیگه اون آدمای قبل نیستیم، انیا.
- ولی تو مردی.
- درسته؛ ولی برگشتم. برگشتم که تو رو هم با خودم ببرم.
بیدار میشم و قلبم هنوز از وحشت تند میزنه.
چشمام رو باز میکنم. تار میبینم ولی میتونم چشمای سبز اما رو بالای سرم تشخیص بدم. خوشحالم اینجاست. حداقل دیگه نمیترسم. بلند میشم و میشینم.
تا وقتی که نفسهام آروم بشن و بتونم حواسمو جمع کنم بی حرکت میمونم و بعدش از اما میپرسم که چی شده. میگه نیم ساعتی میشه که از هوش رفتم.
یکم طول میکشه تا یادم بیاد چرا از هوش رفته بودم تا اینکه یاد خوابی که داشتم میدیدم میافتم. لیام مرده! و فکر کنم خوابی که دیدم یه جور انتقام بود. البته حقمه. هیچکس خوشش نمیاد پونزده سال بدون اینکه واقعا کاری کرده باشه ازش بد بگن.
اما بهم میگه که هروقت حالم بهتر شد برگردیم پیش مسئول پرونده. بهش میگم که همین الان بریم.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره.
- واقعا متاسفم. میدونم چقدر برات درک اینکه اون دیگه نیست سخت بوده.
«نه سخت نبود. چندساله مرده فرضش کردم. فقط دیدن جسدش سخت بود.» این حرفم دروغ نیست؛ اگه حس گناهی که داره به ازای شعله هر شمعی که برای لیام روشن نکردم آتیشم میزنه رو نادیده بگیرم.
رو به روی در اتاق اون مامور میرسیم. در رو باز میکنم. به محض اینکه من رو میبینه از جاش بلند میشه. روی یکی از صندلیهای رو به روی میزش میشینم و اما هم روی اون یکی.
«حالتون بهتره؟» سرم رو تکون میدم.
- میدونم براتون شرایط سختی بوده ولی اگه مشکلی نداشته باشید لازمه چندتا سوال ازتون بپرسم.
- مشکلی نیست…فقط اگه بشه میخواستم بدونم تا الان چیزی پیدا کردید یا نه؟
- فعلا آزمایشاتمون چیزی جز میزان بالای کافئین رو نشون ندادن. الان میتونم سوالم رو بپرسم؟
- البته.
- خوب...ما میدونیم که برادر شما آقای لیام اسپنسر حدود پونزده سال پیش خونه رو برای کار ترک میکنه و به این شهر میاد، البته قرار نبوده بمونه؛ درسته؟
- بله.
کاغذایی که روی میزش پخش شدن رو مرتب میکنه.«اومده بود که کتابش رو برای چاپ تحویل بده. توی یکی از پوشههای قدیمی توی بایگانی یه نامه درست به تاریخ همون روزی که برادرتون وارد اینجا شد یه نامه زده شده که تاریخ دریافت سهم ایشون از چاپ کتاب رو اعلام کرده. پس یعنی واقعا توی اون زمان اینجا بوده.»
- چرا تاریخش مهمه؟
- اگه یادتون باشه قبل از اینکه از هوش برید بهتون گفتم همراه برادرتون یه کاغذ پیدا شده. روی اون کاغذ نوشته شده 29 جولای 1996. همون تاریخی که برادرتون وارد این شهر شدن.
- پس قاتل کاغذ رو اونجا گذاشته.
- درسته البته اگه بشه بهش گفت قتل.
- چرا نشه؟ وقتی هیچ ردی روی بدنش پیدا نشده یعنی خودش نمیتونسته بلایی سر خودش آورده باشه.
- دقیقا به همین دلیل نمیشه گفت که قاتلی وجود داشته. اثری از هیچ عامل خارجی که ممکنه منجر به مرگ شده باشه نیست؛ نه ضرب و شتم، نه سم، نه خفگی. البته مطمئنیم که افرادی توی این قضیه دست داشتن. جسد تا الان باید یه جایی نگهداری میشده که انقدر سالم و تازه مونده ولی بازم فعلا نمیشه گفت قتل بوده.
مسخره است.«خوب باید یه توجیهی برای مرگش باشه. نمیشه که همینطوری الکی فقط مرده باشه.» باید اتفاقی افتاده باشه. حتما دلیلی داره که برنگشته وگرنه برای چی باید ولم میکرد؟ صدای آزاردهنده تو سرم بهم پوزخند میزنه و میگه: اگه نمیشه چرا تا الان قبولش کرده بودی؟
- فکر نکنم علت مرگ عجیبترین چیز درمورد این پرونده باشه. به هر حال ما احتمال دادیم که چیزی رو از قلم انداختیم واسه همین از شما خواستم که بیاید اینجا. باید یه چیزی ازتون بپرسم.
- چی؟
- درک میکنم اگه درباره فردی که پونزده ساله ندیدینش چیزایی رو فراموش کرده باشید ولی توی اون جسد متوجه چیزی نشدید؟
برام سخته که بفهمم لیام کی بوده. برادر بزرگتری که توی بچگی بیشتر از هر آدمی دوستش داشتم، اون جسد یا کسی که تو خواب دیدم. به هر حال هر سهتای اونا باهم توی ذهنم ظاهر میشن تا اینکه…خودشه! بالاخره چیزی رو که لیام قبل از رفتن نداشت پیدا میکنم.«خالکوبی روی گردنش! قبلا نداشتش.»
ابروهاش بالا میرن. با لحن پر از شکی ازم میپرسه:«مطمئنید؟» سرم رو به نشونه تایید تکون میدم. رفته توی فکر. یه حسی شبیه امید مثل پروانه دور قلبم شروع به چرخیدن میکنه. یعنی ممکنه این خالکوبی باعث بشه بفهمیم چه اتفاقی برای لیام افتاده؟ فکر کنم اون افسر رابینسون هم امیدوار شده. برق توی چشماش رو میبینم.
«ممنون. متوجهش شده بودیم ولی فکر نمیکردیم مورد عجیبی باشه؛ یعنی اونقدر درگیر پیدا کردن هویت جسد بودیم که حتی بهش فکر نکردیم.» لبخند میزنم.«یه سوال دیگه. توی این چندسال هیچ خبری از برادرتون نشد؟» کاش بابت اینکه انقدر سریع حالم رو خراب کرد ازش تشکر کنم.
- نه، هیچوقت.
- یعنی نگران نشدید که چرا تموم این مدت برنگشته؟ چون تا جایی که من میدونم شما انتظار نداشتید که ایشون از دنیا رفته باشن.
- البته که شدیم! سه ماه تموم عموم دنبالش گشت. به کلی کلانتری هم توی شهر خودمون، هم اینجا و هم روستای خالهام خبر داد. اونام به چند تا شهر و روستای دیگه گزارش دادن ولی هیچ اثری ازش پیدا نشد. حتی چند شب همون جنگلی رو که توش پیدا شده گشتن ولی پیداش نکردن.
- و بعد چی شد که از پیدا کردنش ناامید شدید؟
«این سه ماه که گذشت حدس زدیم که لابد فرار کرده. یعنی همه شهر همینو به ما میگفتن. خودشم همیشه میگفت که از شهری که خونمون توشه خوشش نمیاد. میگفت آدمای اینجا جز وقتایی که میخوان دیگران رو قضاوت کنن همیشه کورن. دوست داشت بره پاریس. ما هم گفتیم حتما یه پولی واسه کتابش دستش اومده و سوار یه قطار شده و رفته. واسه همین بیخیال شدیم چون اگه بلایی سرش اومده بود حتما یه نشونهای ازش پیدا میشد.» حرفام به گوش خودمم مسخره میان. الان که فکر میکنم گمونم سه ماه گشتن عمو رو خسته کرده بود پس تصمیم گرفت حرفای بقیه رو باور کنه. منم یه روز از امیدوار بودن واسه اینکه برگرده خسته شدم.
چیزی نمیگه. فقط سر تکون میده. «و فقط محض اطمینان اگه بشه برید آزمایشگاه. به نمونه خون شما واسه تایید هویت جسد نیاز داریم.»
شاید باید دوباره یه امید توی دلم جوونه میزد که ممکنه واقعا اون لیام نباشه ولی اینطور نشد. مطمئنم خودشه. علاوه بر اون دیگه دلم نمیخواد ازش متنفر باشم.
میرم آزمایگاه و بعد از دادن نمونه خون همراه اما میریم هتل. همونطور که بیحرکت روی تختم دراز کشیدم و یه کاغذ دستمه و روش بارها و بارها طرح خالکوبی لیام رو میکشم صدای گوشیم رو میشنوم. یه پیام برام اومده:
سلام خانم اسپنسر.
نتیجه آزمایش نشون میده جسد واقعا متعلق به برادر شماست. اگه بشه میخواستم ازتون خواهش کنم برای دفن جسد صبر کنید تا ما آزمایشاتمون رو روی جسد به پایان برسونیم.
با تشکر.
مسئول پرونده: دیوید رابینسون
همین کار رو میکنم. نه چون منتظرم قبری پیدا بشه که بتونم برای جسدی که زیرش دفن شده گریه کنم. فقط چون باید بفهمم چه بلایی سرش اومده. فقط اینطوری میتونم این همه سال نفرت بیدلیل رو براش جبران کنم.
***
یه هفته با همراه اما گشتن توی شهری که ازش متنفرم و فکر کردن درباره بلایی که ممکنه سر لیام اومده باشه و انتظار واسه جواب میگذره و حالا خودم رو در امیدوارترین حالت ممکن دوباره توی دفتر افسر رابینسون میبینم.
- چی پیدا کردید؟
- هیچی! متاسفم.
فقط برای چند ثانیه مطمئنم که اشتباه شنیدم؛ ولی حالت چهرهاش اینو تایید نمیکنه.«منظورتون چیه؟»
- هیچ توجیهی برای مرگ برادرتون پیدا نشده. میخوایم پرونده رو "حل نشده" به اتمام برسونیم.
یه سطل آب سرد روی سرم ریخته میشه، و بعد آتیش میگیرم.«یعنی چی؟ مگه تو مسئول این پرونده کوفتی نیستی؟ چجوری میتونی همینقدر آسون بیخیالش بشی؟»
- ناامیدیتون رو درک میکنم خانم. منم از شکست پروندهای که دوماه تموم روش کار کردم خوشحال نیستم ولی من و کلی آدم دیگه تمام تلاشمون رو کردیم و به هیچ نتیجهای نرسیدیم. متاسفم.
- شما نمیتونید همینطوری بیخیال بشید. باید بفهمید چه بلایی سرش اومده.
- فکر کنم توضیحم اونقدر واضح بوده که بفهمید ما واقعا نمیتونیم به جستوجو برای این پرونده ادامه بدیم. شما هم بهتره بیخیال بشید. پونزده سال گذشته! شاید واقعا فقط بخاطر مصرف زیاد کافئین از دنیا رفته باش…
«میدونی چیه؟ گوربابای همهتون! اگه شما عرضشو ندارید خودم از این قضیه سر درمیارم.» در رو با بیشترین شدتی که میتونم میکوبم. شاید برای اونا هیچ اهمیتی نداشته باشه چی سر برادر من اومده ولی برای من چرا. خودم این قضیه رو تمومش میکنم.
میرسم هتل و خودم رو روی صندلی پرت میکنم. حالا چهکاری میتونم بکنم؟ نمیدونم باید از کجا شروع کنم. لعنتی! اونهمه فیلم جنایی حداقل باید اینجا به کارم بیان. چند دقیقه فقط ته مدادم رو بین دندونام گاز میگیرم و توی اینترنت دنبال یه جواب میگردم تا بالاخره یه چیزی به ذهنم میرسه. دوباره عکس خالکوبی لیام رو روی یه کاغذ میکشم و با گوشیم ازش عکس میگیرم و توی ردیت آپلودش میکنم. زیرش مینویسم: کسی از این علامت چیزی میدونه؟
نمیدونم حتی ممکنه کسی جواب بده یا نه؛ ولی گوشی رو نزدیک خودم نگه میدارم تا اگه خبری شد بشنوم. توی افکارم غرق میشم تا اینکه یه قلاب منو بالا میکشه. صدای زنگ گوشیم! سریع برش میدارم. یه جواب! حتی پنج دقیقه هم نگذشته!
این علامتو میشناسم. توی ایستگاه نزدیک کلانتری سوار اتوبوس شو و توی ایستگاه چهارم پیاده شو. یه کافه اونجا هست. ساعت چهار میبینمت.