چقدر بزرگ شدهایم؛ دیگر نه آغوش پدریست و نه گریه کنارِ مادر...
بزرگ شدهایم و انگار این برایمان یک عیب است، حالا پدر و مادرهایمان دردهایشان را به ما میگویند و ما تنها دردهای خود و... را به دوش میکشیم، دیگر خبری از لالاییهای مادر و آغوشهای پدر وقتی از سرکار برمیگشت نیست.
دیگر خبری از بازی در کوچه با بچه محلها و دعوا بر سر اینکه هر که میخواست با رفیق خودش هم تیمی شود نیست. دیگر خبری از استرس شب امتحان نیست.
دیگر خبری از استرس ننوشتن تکالیف و درس نخواندن نیست. دیگر خبری از آن رویاهای کودکی و بازیهای بچهگانه نیست. دیگر خبری از دورهمیهای خانهی مادربزرگ و بازی با عمه و خاله و... نیست.
دیگر مادر برایِ کودکش کتاب نمیخواند.. دیگر کودک بزرگ شده و به وقت شب کاریهای پدرش، برایش نامهی دلتنگی نمینویسد.
دیگر تمام اینها گذشته؛ کودکِ بزرگ شده حال حتی خودش را گاهی فراموش میکند.
دغدغههایش دیگر کمک به مادر و سروقت رسیدن به مجموعهی شیرینِ محلهی گل و بلبل نیست؛ دیگر اوج استرسش وقت درس جواب پس دادن نیست، دیگر غمش فقط برای بازی نکردن با خواهر، دوست یا برادرش نیست، دیگر دلخوریاش گیر دادنهای مادر نیست و دیگر ترس از تاریکی و تنهایی ندارد؛ گاهی این کودکِ بزرگ شده حس میکند هیولاس.. یا شاید هم باشد؛ دیگر عشق برایش مرده؛ زندگی بیمعناست؛ سکوت نعمت است؛ تنهایی رهاییست؛ جمع عذاب است و گریز اوجِ آرامش...
#یگانه_یوسفی
#یگانه_یوسفی