قرار نبود که اکنون و چنین بنویسم. اصلا قرار نبود که بنویسم. چه شد؟ چرا انگشتان، کلمات در ذهنم را به تصویر میکشند؟
قبلتر خواندم. خواندم از داستان انشاهای متفاوت یک دوست. اما چه شد؟ چه شد که دلم هوس نوشتن کرد؟ نوشتن به سبک نوشتاری. نوشتن به سبک قدیم. به سبک شبهای تاریک. قرارمان این نبود.
ای دل، قرارمان این نبود که دوباره اینگونه بنویسیم. قرارمان این نبود!
یعنی بس نیست؟ تکتک شبهای گریان و برگههای پرشده از کلماتی که پشت تک تکشان درد و غم بود. بس نیست؟ مگر قرار نبود که دیگر اینگونه، درمورد دردها و رنجها، درمورد حس خالی بودن یک قلب که فشار زیادی روی آن است ننویسیم. تو بگو، لحظه به لحظه را یادم هست که قرار گذاشتیم دیگر خبری از حس سنگین تنهایی نفس کشیدن، آرام آرام اشک ریختن و در سایهای تار زندگی کردن ننویسیم. پس کنون این چیست؟
این کلمات نه، این اشکها چیست؟ تا قبل از این کجا بودند. چه شدند؟ چگونه حالا آمدند؟
ای دل! ای من! ببخشید که آنقدر سرگرم بودم که نفهمیدم به اشک ریختن نیاز دارم. به تنهایی در شلوغی خیابان قدم زدن؛ به ساعت ها نوشتن و نوشتن و نوشتن و سپس مردن.
زین پس قردادمان فسخ است. اکنون آزادم. میگریم و مینویسم. مینویسم از زیرباران رقصیدن. از بارها یک ترانه را شنیدن. اما همچنان سوالی دارم،
چه شد که این شد؟