ویرگول
ورودثبت نام
یکتا
یکتا
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

رفتن سخت‌تره یا موندن؟


رفتن همیشه سخت بوده. برای من، رفتن برابره با چشم‌های گریون توی سالن فرودگاه و هزارتا سوال بی‌جواب که این چه جبریه؟ چه جبری اجازه داره هر بار من رو از خونه بکنه و ببره، وقتی که پاشنه‌ها کفشم گیر می‌کنه به آسفالت این خیابونا؟
امروز ولی، بعد از ۵ سال مبارزه با این جبر، بعد از ۵ سال که کتاب‌هام رو ریختم توی چمدون و برگشتم به خونه، امروز نمی‌دونم موندن سخت‌تره یا رفتن. امروز، ۴۵ روز با انتخاب رفتن فاصله دارم و نمی‌دونم اشک‌هام از ترس نرفتنه یا از غم نموندن. امروز من از همه‌ی بارهایی که توی سالن فرودگاه چشم‌هام رو توی دستم فشردم، سردرگم‌ترم.
چند وقت پیش، برای دوری کردن از اضطراب روند دیوانه کننده‌ی مهاجرت، برای چندمین بار سریال آشنایی با مادر رو تماشا می‌کردم. قسمتی بود که یکی از شخصیت‌ها به اون یکی می‌گفت با چیزهایی که دلتنگشون میشی خداحافظی نکن بلکه از چیزهایی گذر کن که توی این شهر آزارت میدن. و من با خودم فکر کردم که باید یک لیست درست کنم، از چیزهایی که دلبسته‌شونم، برای روزهایی که شاید این ۴۵ روز من رو از خونه دور نکرده باشن. و یک لیست کاملا متفاوت، از همه‌ی اونچه دارم ازش فرار می‌کنم برای روزهایی که شاید ۴۵ روز دیگه از راه برسن و من دریاها با خونه فاصله داشته باشم. و حالا که اینجا می‌نویسم، به توجه به جمله‌بندی‌ها و واژه‌ها، به یاد آوردم که من ۵ سال جایی بودم که وقت رفتن بهش می‌گم خونه ولیکن بارها و بارها و بارها احساس گمگشتگی داشتم و فریاد کشیدم که من دیگه نمی‌دونم خونه کجاست.
من برای بار دوم توی زندگیم دارم از یک مبدا مهاجرت می‌کنم. حتی حالا که هنوز توی اتاقم نشستم و به دیوار حیاط خلوت، تنها سه طبقه بالاتر از دفعه‌‌ی قبل، ۸ سال پیش، خیره شدم، حتی حالا هم نمی‌تونم تصور روزی رو توی سرم جون بدم که از در بیرون بزنم و آدم‌ها به زبانی به جز فارسی من حرف بزنن. تصور روزی که کسی بهم بگه دوستت دارم و بیگانه باشم با واژه‌هاش، نه به معنای نشناختنشون که به معنای لمس نکردنشون. تصور روزی که وقتی دلم گرفت، یک سیدخندان تا کریمخان پیاده رو به خودم بدهکار بشم و یک چای در کافه‌ی مورد علاقه‌م با آدم‌هایی که بی‌دلیل کنارشون می‌خندم و یک بولوار کشاورز زیر بارون. شاید حتی یک مستی یواشکی ایستاده پشت اپن آشپزخونه‌ی یک ۴۰ متری که هربار صبح روز بعدش از خودم پرسیده باشم: چرا؟ یک تنها تماشا کردن فیلم از بالاترین ردیف سینما آزادی. یادآوری اولین بوسه، اولین آغوش، اولین عشق. که من هر وقت توی این شهر زندگی کردم، عاشق بودم. عاشق یک نفر، عاشق چند نفر، عاشق یک خیابون، عاشق یک چهار دیواری، عاشق رنگ زرد خمیده‌ی تاکسی‌های خطی سر جلال. عاشق پیاده‌روی جدا از این جهان سیمای ایران، عاشق ترسم از میدان گرگان، عاشق دست گرفتن صفحه‌های نم گرفته‌ی زندبان ماکسیم گورکی رو به روی سر در پنجاه تومنی دانشگاه تهران. عاشق همه‌ی جگرکی‌ها و ساندویچی‌های کثیف، عاشق همه‌ی ماشین گردی‌های بی‌دلیل و عاشق اکباتان.
۴۵ روز دیگه، اگر که هیچ چیز اشتباه پیش نره، من از این شهر میرم. این بار به انتخاب. این بار نه از سر جبر. این بار برای آرزوهام، برای هدفم. به خاطر تمنای زندگی کردن در یک جامعه‌ی سالم‌تر. شاید به خاطر توهم اینکه جای دیگه میشه آدم بهتری بود و آدم‌های سالم‌تری شناخت و زندگی درست‌تری داشت. میرم که از بروکراسی‌های بی‌نتیجه خلاص بشم. میرم که وقت نوشتن کلماتم رو سانسور نکنم. میرم که شاید چند سالی زن بودنم کمتر مایه‌ی شرمم بشه. میرم که خودم رو جایی بشناسم که هیچ گذشته‌ای بهم معنا نمیده. میرم که تجربه کنم. شاید از همه چیز مهم‌تر: میرم که تجربه کنم. و غم انگیزه. اینکه چه‌قدر میون همه‌ی اونچه در ذهن من، من رو به من تبدیل می‌کنه و همه‌ی‌ اونچه که من رو از من فراری میده، دست و پام رو گم کردم.
نمیدونم رفتن سخت‌تره یا موندن. همون طور که گاهی نوشتن چند خط رو شروع می‌کنم و هفته‌ها به بعد به ناقص‌ترین حال ممکن، مثل این‌ها که خوندید، تمومش می‌کنم. بی اونکه جرات داشته باشم، یک بار از نو مرورشون کنم. همون‌طور که گاهی نمی‌فهمم نوشتن سخت‌تره یا ننوشتن. ولی می‌دونم گاهی باید برای ادامه دادن، دل کند. و شاید دل نکندن برابر باشه با ادامه ندادن. و من از ادامه ندادن بی‌اندازه می‌ترسم. می‌ترسم که ۴۵ روز دیگه، مجبور نباشم که دل بکنم و یک روز به خودم بیام و ببینم مثل همه‌ی ۳۰ و اندی ساله‌های اطرافم، از یک جایی به بعد ادامه ندادم.
شاید هم از این فاصله‌ی انتظار ۴۵ روزه نیست که می‌ترسم. شاید همه چیز از ترس اینه که نقطه‌ای برسه که مجبور باشم بفهمم، برای از نو شروع کردن، نیازی به تغییر دادن مختصات جغرافیایی نیست و باید که به جای فرار، بسازم.


دلنوشتهمهاجرتشهر من
تا نوشتن اثباتی باشد برای بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید