ویرگول
ورودثبت نام
یکتا
یکتا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

و عشق

من درد را می‌شناسم. درد را چشیده‌ام، دیده‌ام، شناخته‌ام. درد را زیسته‌ام من. اول بار شاید زمین خوردن ساده‌ای بود. زخم کوچکی روی بینی‌ام. دوم بار درد نداشتن. درد از دست دادن. درد گرفتن دست سردی که خشک‌تر می‌شد انگار هر لحظه، هر ثانیه، با تیک تیک عقربه‌های ساعت، با تپیدن تند قلبم. درد بدنی که می‌نشست آرام زیر خاک. درد نشستن روی مبلی که گرمایش پریده بود و کتری خالی شاید.
درد را می‌شناسم من. درد را خوانده‌ام بارها، بین سطرهای کتاب و نوشته‌ام بین دفترهای کوچک. دفترهایی به قدر یک طبقه‌ی کتابخانه. دفترهای کوچکی پر از کلمات سیاه. پر از تکرار واژه‌ی غریبه. درد، غریبه بودن بود، سال‌ها. تعلق نداشتن. اشک ریختن به پای آب‌ها و پروازهای چندین باره‌ای که دور می‌کند تو را از شناخته‌ها. خانه‌ای نداشتن؛ بی‌ وطن ماندن، بی زبان بودن.
درد را می‌شناسم من. من درد را در آغوش کشیده‌ام. با پاک کردن اشک‌های زنی. با دیدارهای کوتاه‌ مردی. با قیچی زدن‌های دیوانه‌وار به موهای سرم. با گریستن بر ویرانه‌های آنچه باورش داشته‌ام. با تلاش کهنه‌ی بی‌نتیجه‌ای که یک کوله پشتی به دوشم نشانده بود و پاهایی خسته، سرگردان میان کافه‌های شهر. با رها شدن میان همه‌ی آنچه می‌گویند باید از آن ترسید. با هزاران بار شستن تن و بعد فراموش کردن. درد را با فراموش کردن به آغوش کشیده‌ام من، آن زمان که می‌بایست گفت و گفت و گفت و گریست.
درد را می‌شناسم من. نفس کشیده‌ام من درد را. با برف زمستان کوه‌های شمال و جاده‌ی خاموش و فریاد بلند، درد را نفس کشیده‌ام. با تقلا برای بستن در ماشین، برای نمردن. با هزار بار بالا پایین کردن دستگیره‌ی در خانه و جیغ‌های بنفش. با رفتن‌های مدام و بعد نگاه کردن به پشت سر که پاهایم نمی‌رود و همه‌ی وجودم می‌گوید که برو و بعد دوباره باز گشتن. با جیغ، جیغ بیشتر، جیغ‌های بنفش به درازای ماه‌ها و زمین خسته‌ی اتاقم که جای مشت‌هایم را داشت و شنیده بود که چندین بار التماس کرده‌ام که بس است.
و عشق، عشق را می‌شناسم من، بی آنکه دیده باشمش و شنیده باشم و چشیده باشم و نفس کشیده باشمش. عشق را بی آنکه زیسته باشم، می‌شناسم من. و عشق را خلاف آنچه که می‌گویند، خالی از درد، می‌شناسم من. که اگر درد را با عشق بیامیزم، و اگر آن چنان که درد، زخم بر جان می‌زند و خون بر چشم می‌دود از رنجش، عشقی باشد در جهان، عشق نیست. عشق را می‌شناسم من و آن را می‌نشانم میان برگ‌های زرد خیس این شهر دور. می‌آویزمش به درختان، به میله‌های آهنین مقابل رودخانه، به آفتاب بی رمق پاییز، به مهره‌های چوبین شطرنج، به سرودهای انقلابی که برایم خوانده‌ای. به قدم زدن‌های طولانی. به لبخند بزرگی که جا مانده‌است به روی لبم، از آن زمان که عقربه‌‌ها تندتر از آنچه که باید چرخیدند و پیش از آنکه نقطه‌ای بگذاری باید می‌رفتم. و تکرار می‌کنم با خودم مدام که تو، از دردهای من فراتری.

دل نوشتهعشقدرد
تا نوشتن اثباتی باشد برای بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید