ویرگول
ورودثبت نام
یکتا
یکتا
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

۱۰۰ تا گوسفند کاغذی

«ر» همیشه میگه عشق اونیه که به خاطرش سوار هواپیما بشی. «و» میگه آدم به خاطر شهوت هم ممکنه گاهی سوار هواپیما بشه؛ عشق اونه که الویتت باشه. به خاطرش از همه چیز و همه کس بگذری. میگه عشق اونه که وقتی کنارش خوابیدی، نگران نباشی که موهات صورتش رو اذیت می‌کنه. من نمی‌دونم عشق چیه. ولی می‌دونم توی زندگی هر آدمی، یک روز، یک نفر میاد که شنیدن اسمش چیزی بین غم و شادی رو توی دلش می‌کاره. گوشه‌ی چشمش پر اشک میشه ولی نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره تا لبخند دندونی بزرگ روی لبش ننشینه. یکی که قسمتی از وجودش میشه، مثل آپاندیس. ممکنه تا ابد توی تنش نگهش داره و آب هم از آب تکون نخوره. ولی اگر عود کنه و بخواد بکنتش و بندازتش دور، درد می‌کشه. درد می‌کشه تا اینکه یک روز جای بخیه‌ها التیام پیدا کنه و بعد زندگی مثل روز اول ادامه پیدا می‌کنه. گرچه همیشه خاطره‌ی از دست دادنش باهاش بمونه. گرچه وقتی کسی از آپاندیسش حرف بزنه، بی‌اختیار دست راستش بره روی شکمش و با خنده بگه، خاطره‌ی مورفین بعد جراحی آپاندیسم رو برات گفتم؟ عشق شاید اینه که یکی قلبت باشه. اگر نباشه، زنده نمونی. پیوند قلب بزنن ولی هیچ وقت مثل روز اول نتونی بدوی. من هیچ وقت اون قدر خوش‌بخت نبودم که کسی قلبم باشه. اصلن فکر می‌کنم که آدم از انگشت پاش شروع میشه، و قبل از اینکه به قلبش برسه، حتمن یک جایی آپاندیس لازمه. امروز به آپاندیسم فکر می‌کردم. به شبی که اثر مورفین‌ رفت و من با فریاد، روی تخت بیمارستان از خواب پریدم. به یک سال و نیمی که کسی رو مثل آپاندیسم دوست داشتم. به اینکه هر از چند گاهی از درد، بی‌نفس شدم ولی هنوز برای کندن و دور انداختنش زود بوده. به این فکر کردم که حالا دوباره سمت راست شکمم درد می‌کنه. و شاید وقتش رسیده باشه که این بار خودم تیغ جراحی رو دست بگیرم. فکر می‌کردم که اولش درست مثل خواب مورفین با اغما می‌گذره. بعد یک روز با درد از خواب پا میشم و به جای خالیش چنگ می‌زنم. احتمالن تا مدت‌ها نمی‌تونم راحت بخندم، چون بخیه‌ها، انگار که فرو برن توی گوشت، امانم رو می‌برن. ولی بالاخره اون‌ها هم خوب میشن. جای همه‌ی زخم‌ها بالاخره یک روز خوب میشه. و من آماده میشم تا از آپاندیسم بگذرم و به قلبم برسم. فکر می‌کردم که شاید، یک روز، وقتی ۶۰ ساله بودیم؛ شاید یک روز وقتی هر کدوم بچه‌هایی داشتیم؛ شاید وقتی من نویسنده‌ی بزرگی شده بودم و اون، نمی‌دونم، رویاش رو پیدا کرده بود؛ شاید روزی که خاطره‌ی قدم زدن شبانه‌مون توی کوچه و پس کوچه‌های فردوسی شکل از واقعیت گرفته بود و اون خونه‌ای داشت توی والنسیا؛ کنار ساحل، حرم گرمای تابستون، باز کنارش قدم بزنم. فکر کردم اون روز شاید مثل حالا که گاهی برام درد و دل می‌کنه، از مشکلات کار حرف بزنه. شاید من براش بگم که پسرم تصمیم گرفته به شهر دوری مهاجرت کنه و این من رو می‌ترسونه. شاید اون برام از کیک هویج خوش‌مزه‌ای که همسرش می‌پزه تعریف کنه. و من بی‌اختیار، دستم بره سمت راست شکمم و اون روز حتمن یادم هست که براش بگم، خوش‌حالم که روزی، وقتی ۲۳ ساله بودیم و جوون و پر از اشتیاق، براش ۱۰۰ تا گوسفند کاغذی بریدم، تا خیالم راحت باشه که حداقل یک شب، با شمردنشون راحت می‌خوابه.

دلنوشتهعشق
تا نوشتن اثباتی باشد برای بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید