بوی نخود و گوشت از اون سر خونه تا اینجا میاد. یعنی از آشپزخونه کوچیک خونهی هفتاد متری تا اینجا که اتاق شوهره. کنار این اتاق، اتاق دختر سه سالهس. اتاق من کجاست؟ لابد هال، شاید هم آشپزخونه. بوی نخودی که هنوز خوب نپخته و گوشتی که هنوز داره به آب کف پس میده تا اینجا خودش رو میکشونه. ساعت داره یازده میشه و لحاف و تشک هنوز توی هال پهنه. دیشب دیر خوابیدم. داشتم صفحات هیچهایک رو میدیدم. سفر که نمیتونیم بریم، لااقل از سفر رفتن بقیه ذوق کنیم. تا صبح نمیدونم جه خوابهایی دیدم که وقتی بیدار شدم همه دندونام درد میکردن. دندون قروچه دارم. اولین بیدار شدنم نزدیک هفت بود که پام خورد به دخترم و از لای یک پلک باز شدهم شوهرم رو دیدم که خوابآلود داره نوتیفهای گوشیش رو چک میکنه. قبل از اینکه بخواد سلام بده چشمم رو بستم. نای لبخند زدن و گفتن صبح بخیر نداشتم. دفعه دوم بیدار هول و حوش هشت و نیم بود. دخترم میگفت: مامان بیدار بشیم صبح شده. گفتم: یه کوچولوی دیگه بخوابیم. بدنم سنگین بود. جوجه اصرار نکرد. اومد کنارم دراز کشید و رومون پتو کشیدم. دفعه آخر یعنی ساعت نه و نیم که بیدار شد دیگه کوتاه نیومد. بردمش دستشویی و بعدش یه شکلات دادم تا نوتیفهای تلگرام رو چک کنم. چه مادر بیخودی! اینستاگرام و توییترم رو چند روزه پاک کردم. فردا تولد پیامبره و تعطیله. از فرصت استفاده کردیم که یه سر بریم قزوین پیش خانواده. ساعت دو حرکت داریم، خونه نامرتبه، وسایل جمع نکردم و نشستم این اراجیف رو مینویسم. شاید همینجا باعث بشه تنبلی رو کنار بذارم و مرتب بنویسم.
عکس هم ندارم که با گذاشتن اون بر جذابیت صفحهام بیافزایم! جذاب بودیم اون موقع که جذاب بودن مد نبود. الانمون رو نیگا نکن...
فعلا!
#روزمرگی #زنانگی #همسری #مادری #پاییز