ویرگول
ورودثبت نام
پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۸ دقیقه·۳ ماه پیش

آخرین تامل|قسمت اول

شب،سکوتی تیره دارد.به اتاقم بازگشته ‎ام.روز عجیب و پرفراز و نشیبی بود.پرده‎ ی اتاقم را کنار می‎زنم تا نور ماه به داخل اتاق بتابد.امشب هم از آن شب هاست.روی پاشنه ‎ی پا می‎چرخم تا لباس هایم را از روی در بردارم.سرم را که از یقه ‎ی تی‎شرتم بیرون آوردم چشمانم با عکس های سیاه و سفید روی دیوار تلاقی کرد.بولگاکوف و فروید.سیاه و سفید با جوهری ابدی باقی مانده از خودشان در تاریخ.محدود شده در قاب عکسی چوبین.با کمی فاصله رو به روی تختم قاب عکس آلبر کامو آویخته شده.به نشانه‎ ی ادب سری برایش تکان می‎دهم.با متانت خاصی روزنامه‎ اش را می‎خواند.از کار خودم خنده‎ ام گرفته.خودم را روی تخت رها می ‎کنم.سر درد عجیبی دارم که برایم عادی شده.غمی سنگین در دلم ته نشین شده که منشا آن را نمی‎دانم.تنها چیزی که حس می‎ کنم،دست مهتاب روی شانه هایم است.شانه‎ هایی که اندوه فقدان دارند.


سرفه‎ ای شدید چشمانم را باز می‎کند.سرمای هوا در اندامم رسوخ کرده و پاهایم با چوب های خشک برابری می‎کنند.کم کم به جریان افتادن خون در اندام هایم را احساس می کنم.اتاق نشیمن با یک شومینه ای که با تمام توان می سوزد.به چپ نگاه می کنم.پنجره ای تمام قد که ابرهای صورتی بیرون از آن نمایان اند و رقص برف از آسمان به زمین را در صحنه تئاتر زمین با کف پوشی سفید به نمایش می گذارند.سمت راست اتاق،به طرز عجیبی پیانویی قرار دارد که با زاویه قائمه دیوار،مثلثی تشکیل می دهد.صندلی کنارش که صندلی پیانوست با چیزی مثل فرش،پوشیده شده.شاید فرش نیست.مثل پرده می ماند.همانقدر سلطنتی ست.روی آن کتاب های نت موسیقی پخش و پلا شده اند.می خواهم از جایم بلند شوم اما سنگینی روی شانه هایم نمی گذارد تا به سرعت خودم را از جایم بلند کنم.پالتوی تنم خیس است.به گمانم برای همین است که سنگینی عالم را روی شانه هایم احساس می کنم.دیوار های اتاق سبز رنگ اند.کاغذ دیواری هایی سبز رنگ با طلاکوب هایی که با ظرافت کار شده.آیینه ای در این اتاق نیست.خودم را به شیشه های پنجره می رسانم تا خودم را ببینم.صورتم کمی خسته است اما خودم هستم.ریش هایم زیاد تر شده اما هنوز مرتب بودن همیشگی اش را دارد.پیراهنی سفید با جلیقه ای مشکی رویش.کتم زیر پالتوی سیاه و سنگین نمایان است و چکمه هایم خیس شده اند.کلاهم و دستکش هایم کمی آن طرف تر درست روی مبل،همانجا که به هوش آمدم یا از خواب پریدم افتاده اند.به نظر می رسد گرمای شومینه آن ها را خشک کند.گویی بدنم خستگی ساعت ها کار در معدن را در خود دارد.

پشت کاناپه ای که رو به روی میز قرار دارد،میزی بزرگ است.کاناپه پشتش به میز است.انگار کسی که پشت میز می نشیند خوش ندارد چهره کسانی که روی مبل می نشینند را ببیند اما آن طرف تر یک صندلی نزدیک به صندلی چرمی پشت میز قرار دارد.مکان آشناست.با من غریبگی نمی کند.چوب های گردوی میز رام من اند.انگار به بوی دستانم عادت دارند.عجیب است.روی میز تعدادی مجسمه کوچک که به نظر میاد اروس(از خدایان یونان باستان)باشند قرار دارد.آن طرف تر تندیس مجسمه ای بقراط نمایان است.چه ظرافتی دارد.کتابخانه ی پشت میز چشمانم را به خودش خیره کرده است.کتاب هایی نفیس و پر تعداد با دقت و وسواس خاصی چیده شده اند.به ترتیب اندازه.سر درد دارم.نمی دانم.حس می کنم اینجا برایم آشناست اما خاطراتم محو اند.روی میز کلی کاغذ پخش شده است.در گوشه ی میز چند کاغذ آغشته به جوهر است.خودنویس ها پخش اند.کاغذ ها نمایانگر افراد مختلف اند.با رنگی عجیب اسم هایی به نظر آشنا روی برگه ها نوشته شده است.مرتبشان می کنم.اسم من روی برگه هاست.انگار این آدم ها تحت نظر من اند.روی برگه ها به آلمانی نوشته شده:انجمن روان پزشکی آلمان.

سرم تیر می کشد.کنار میز بزرگ با چوب گردو،یک میز کوچک شیشه ای قرار دارد که روی آن را شیشه های رنگارنگ پر کرده اند.شیشه ای کوچک از همه جلوتر است.با خط آلمانی نوشته شده:مورفین(Morphium).یکی از آن شیشه های بزرگ را در لیوانی می ریزم و دو قطره مورفین درونش می چکانم.تلخ است.تند نیز هم.تلخی حالت چهره ام را عوض کرده.کمی سردردم آرامتر شده.بدنم گرمای بیشتری دارد.نمیدانم برای شعله های شومینه است یا این چند جرعه نوشیدنی.این بار هم از چنگ این سردرد گریختم.شاید روزی نفسم را ببرد.

روبه روی کاناپه،درست بالای شومینه تابلویی از رنگ روغن آویخته شده است.روی آن یک گوزن نر خاکستری نقاشی شده.سرمای درون تابلو همان سرمای سگ کُش بیرون دیوار است.به خودم می لرزم.یادم می آید سال پیش این نقاشی را کشیدم.به اصرار مفیستو آن را به دیوار آویختم.از اکثر نقاشی های خودم ناراضی ام و بیچاره ها همیشه خوراک شعله ی آتش شومینه اند.خاطراتم رنگ می گیرند.خیسی لباس ناشی از برف بیرون است.از خانه ی ریچارد فاینمن باز گشته ام.مشاهدات جدیدی به دست آورده ام.باید کمی تامل کنم.به نظر می آید ترسش از مرگ کم تر شده.جلساتمان کم کم به ثمر می رسند.نمیدانم خوش بین باشم یا نه.من همیشه به همه چیز بدبینم.نمی دانم آیا این ها نتیجه جلسان درمان است یا برخلاف آن چه که گفتم،آقای فاینمن نوشیدنی عصر های جمعه اش را خورده و صرفا از سر خوشی با من گپ و گفت کرده است.فاینمن هفتاد و سه سال دارد.مالک چندین بانک در شهر کلن(Köln)است.تشخیص پارانویا برایش قطعی است.کم کم شواهد دست به دست هم می دهند.مکالمات قبلی پیرامون آنکه چطور به این تشخیص رسیده ام خارج از حوصله خودم است اما همینقدر بدانید که تراژدی مکبث روی زمین در سانس های مختلف و در نقاط مختلف این جهان و حتی این شهر و کشور روی پرده است.آقای فاینمن هم از این قاعده مستثنی نیست.وقتی روی تپه ای از دروغ بایستی و از پشت به آنکه برگردن تو حق دارد خنجر بزنی،نتیجه اش شک و تردید به عالم و آدم است.درب اتاقش را قفل می کند.لیوان نوشیدنی اش را سه بار عوض می کند و از همه بدتر به زنش شک دارد.خانم فاینمن اعتراضاتش را به گوشم رسانده.از وسواس های احمقانه ی ریچارد بگیر تا شک های احمقانه و ناتوانی جنسی فاینمن.به خانم فاینمن گفتم که سن و سال ریچارد را در نظر بگیرد.توانایی ریچارد کاهش یافته و رمقی به تن ندارد.البته اینکه خانم فاینمن سی و پنج سال از اقای فاینمن کوچکتر بود،تفهیم کردن موضوع به خانم فاینمن را برایم سخت می کرد.خانم فاینمن زنی بلوند است که گونه های برجسته ای دارد.به خودش خیلی می رسد و ساعت ها برای پیراستن چهره اش زمان می گذارد.ریچارد هم از این موضوع شاکی است.انسان ها کامل نیستند.هرکسی نقص دارد اما در دلم هیچ جوره این دو را نمی توانستم کنار هم دیگر تصور کنم.من پزشک هستم.کارم چیز دیگریست.چند دارو نوشتم.به ریچارد توصیه کردم که دوز الکلش را تحت کنترل خودش دربیاورد وگرنه اوضاع خوبی در پیش نخواهیم داشت.به ظاهر قبول کرد ولی هم من و هم خودش می دانیم که انقدر به حرف گوش نمی دهد که دستی دستی قبر خودش را می کند.تشخیص بعدی ام ناتوانی جنسی ریچارد است.نمی دانم آیا می توانم او را قانع کنم یا نه.دلایلش متفاوت است و درمان این موضوع از سخت ترین چیز ها در روانپزشکیست.نیاز به جلسات مختلف است.باید با همسرش صحبت کنم.گره این موضوع باید جایی از هم باز شود.

{با صدایی بلند:}

+مفیستو!مفیستو!
-بله استاد.
+یک قرار ملاقات برای خانم فاینمن بگذار.خبرش کن.بگو در اسرع وقت در دفتر من باشد.آن هم تنها!
-حتما استاد.استاد می خواهید درباره اتفاقاتی که در برگشت از خانه فاینمن افتاد صحبت کنید؟چه شد آن طور شدید؟به استاد مارتینز زنگ بزنم؟
+نه مفیستو.خوبم.کارهای زیادی برای انجام دارم.مورفین های جدید کی می رسند؟
-خانم سالومه گفتند به زودی.انقدر مورفین مصرف کردن عواقب دارد استاد!
{به مفیستو چشم غره می رود}
-حتما استاد.بازهم پیگیری می کنم.
+مرخصی.

آه مفیستو!جانوری عجیب.نمی دانم باید به او انسان گفت یا چه.باهوش اما سر به هوا و گاهی هم مثل آنچه دیدید فضول!مردی بلند قامت از تبار اسپانیایی ها.ریش های کمی دارد و لاغر است و مثل طوطی هرکار که من می کنم را تقلید می کند.دوره کارورزی اش را پیش من می گذراند.دانشگاه کلن.اگر توصیه مارتینز نبود هیچ گاه او را قبول نمی کردم.کنیاک دوست دارد و متولد جولای است.دستی هم بر گیتار دارد.کریسمس دو سال پیش همینجا گوشه اتاق با هم نواختیم و سالگرد تنهاییمان را با هم جشن گرفتیم!انتهای آن شب شروع نوشتن مقاله ای شد که سال بعد جایزه انجمن را برایم در پی داشت.جوانک خوش ذوقی است.اسم او را هم کنار اسم خودم زدم.برایش رزومه خوبی خواهد شد.تاثیر موسیقی بر افسردگی.کسی چه می دانست می شود روی این موضوع حساب کرد.آن هم با آن قطعه ای که ما سختیم و روی چندین آدم امتحانش کردیم!شاید بعدا برایتان جزئیات بیشتری بگویم.آه من آنقدر ذهن عجیبی دارم که بگذارید یک چیز دیگر راه هم مشخص کنم.من تنها هستم.خیلی هم تنها.یادداشت ها و افکارم جز خودم خواننده ای ندارند پس حریم خصوصی بیمار در مغزم دیگر معنی ای ندارد!داشتم راجع به مفیستو می گفتم.طفلک...

{در با صدای مهیبی باز می شود.رشته افکار راوی بهم ریخته و مفیستو رنگ پریده و هراسان وارد می شود:}

-استاد!استاد!
+چه شده مفیستو.آرام باش!
-استاد خانم لوکرسیا!مچ دست...مچ دستش را بریده...همین الان خدمتکارشان تلفن زد.
+اصلا خوب نیست مفیستو.بجنب درشکه را خبر کن.کلاه و دستکش و کیفم را هم همراه خودت بیاور.دیر برسیم فاجعه به بار می آید.

امیدوارم دیر نرسم.لوکرسیا پیچیده ترین کیسی است که تا به حال دیده ام.رمقم را از من گرفته.حالا هم اینطور شده.باید فورا به دیدنش بروم...

ادامه داستان در متن های بعدی!بزودی!



داستانروان پزشکیرماندرامنویسندگی
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید