ویرگول
ورودثبت نام
پارسا زندی
پارسا زندییه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب کانال روزمره:https://t.me/tonnel42 کانال درسی و روزمره‌های پزشکی:https://t.me/doclecterhouse
پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

بگذرد دیگر!

این نوشته با باقی نوشته‌ها فرق دارد. به خودم قول داده بودم که با گذشتن هر کورس، یک نوشته به یادگار بگذارم. کورس غدد با جنگ مصادف شد. همین جمله‌ی کوتاه کافیست تا عمق فاجعه دوباره برایم تکرار شود. این نوشته نه روزنوشت است و نه سعی می‌کند که از روی کس یا چیزی تقلید کرده باشد. این نوشته صرفاً حرف‌هاییست که در دلم رسوب کرده است.

در روزهای جنگ به خیلی چیزها فکر کردم. وقتی هر دقیقه خبر جدیدی به گوشم می‌رسید، پوچی گریبانم را دو دستی می‌چسبید. صفحه تبلت جلویم روشن بود چون وقت نکرده بودم طبق عادت، جزوه‌هایم را پرینت کنم. اپروچ به بیمار با نارسایی آدرنال جلوی چشمم بود. واژگان انگلیسی برایم غریبه شده بودند. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. نمی‌فهمیدم چرا وقتی ممکن است تا چند ثانیه دیگر بمیرم، باز باید به خواندن ادامه دهم. چه چیزی به زندگی وصلم می‌کرد؟ نمی‌دانم.

همیشه سعی کرده‌ام همه چیز را تحت کنترل خودم دراورم. یعنی تلاشم این بوده است. گاهی وقت‌ها می‌شود و گاهی وقت‌ها نمی‌شود. فقط یک چیز را می‌دانم و آن هم این است که از درست کردن خسته شده‌ام. نمی‌دانم چرا در نسل ما همه چیز در وهم و ابهام می‌گذرد؟ چرا آدم‌ها حرف نمی‌زنند؟ یکی دو بار در زندگی‌ام تصمیم گرفتم چیزی را درست نکنم. خراب شد. شاید باید خراب می‌شد. نمی‌دانم. اما می‌دانی، اینکه کسی برای تو و ارتباطت تلاش کند خوب است. اینکه دیده بشوی خوب است. اینکه همراهت باشند خوب است. اینکه کسی حاضر باشد به خاطرت قدمی بردارد خوب است اما متاسفانه یاد ندارم کی و چه زمانی کسی قدمی برای من برداشته است. همیشه باید کوتاه بیایم. یعنی بهتر است اینطور بگویم که همیشه من کوتاه می‌آیم. تصمیم گرفته‌ام در جایی که دیگر به من مربوط نمی‌شود، کوتاه نیایم. چند وقتیست که به خاطر این موضوع، اطرافم خلوت شده است. سکوتی سنگین اطرافم را احاطه کرده است. سکوتی از خالی بودن یا شاید رو به رو شدن با خود واقعی‌ام. هیچ وقت قصد سوءاستفاده کردن از دیگران را نداشته‌ام اما باز با این حال تنها بودم. مهم نبود. مهم نیست.
در راستای همین تصمیم، بیشتر سکوت می‌کنم. راستش فهمیده‌ام این نسل به دنبال ساختن دوستی‌ای عمیق نیست. می‌دانی، گاهی آدم کم می‌آورد. بیا رو راست باشیم. دوستان پناه آدم‌اند. روزی ارزش دوست را خواهند فهمید. من هم باید در آینده می‌فهمیدم. نه الآن!
هفته پیش ساعت 7 تا 9 شب برق نداشتم. باید کاری می‌کردم. این روزها آموزش دانشگاه پا روی گلوی دانشجویان گذاشته و به قولی می‌خواهد نفسمان را ببرد. تمام شگردها را به کار می‌برد تا ما از پا درآییم. باید درس می‌خواندم. راستش همین الآن هم باید درس بخوانم اما اینجا می‌نویسم. برق که نباشد، اینترنت هم نیست و در نبود این دو، اعصاب هم از دست می‌رود. لباس‌هایم را پوشیدم و به مقصد کافه‌ای راه افتادم. به کافه رسیدم و پس از شکست غول درونگرایی، روی صندلی‌ای نشستم. بعد از اینکه درسم تمام شد، با خودم فکر کردم که چقدر بزرگ شده‌ام. چقدر زمان سریع جلو می‌رود و چقدر انسان منعطف است یا شاید بهتر باشد بگویم: یاد گرفته‌ایم که منعطف باشیم.

دروغ نگفته‌ام اگر بگویم که برای از دست دادن تمام موقعیت‌هایی که می‌توانستم در آن تئاتر ببینم و ندیدم ناراحتم. ظاهراً این تابستان بدون تئاتر خواهم ماند. روزگار غریبیست نازنین.

هیچ وقت نفهمیدم رفتار درست چگونه است؟ یا اینکه چرا آدم‌ها در زمان‌های متفاوت از روز یک نوع رفتاری از خودشان نشان می‌دهند؟
تنهایی کلیشه شده است. هر کسی تنهایی می‌خواهد. من چنین تنهایی‌ای را نمی‌خواهم. دوست دارم در جمع باشم اما تنها. می‌دانی. تصورش را بکن. کافه‌ای که همه مشغول صحبت کردن‌اند و تو مثل تماشاگر تئاتر به آدم‌ها خیره می‌شوی. هر کس چه چیز سفارش می‌دهد؟ چقدر طول می‌کشد تا سفارششان را تکمیل کنند. همه‌ی این‌ها چیزهای زیادی درباره آدم‌ها می‌گویند. بدون اینکه حتی کلامی با آن‌ها صحبت کرده باشی.
دوست دارم تماشاگر باشم. دلم نمی‌خواهد جزئی از اتفاقات باشم. می‌خواهم از بیرون نظاره کنم. من دلم برای دیدن عشق دو آدم می‌تپد اما نمی‌خواهم در آن نقشی داشته باشم. می‌خواهم ببینم اما نمی‌خواهم تجربه‌اش کنم. خودخواهانه است می‌دانم اما عشق هم خودخواهانه است. دیگری را برای خودت می‌خواهی.

از هیاهوی تمام آدم‌ها بیزارم. از قضاوت‌هایشان. از تغییر رفتارهایشان. از سوزش زخم‌هایی که هم من دارم و هم تو. همه‌مان زخمی هستیم. بی‌مروتی است اگر فقط خودم را زخمی از آدم‌ها بدانم. دلم می‌خواست من بودم و همین هریسون بی جان. می‌خواندم. با سرعت یک صفحه در روز. همانقدر کند که می‌بایست. آنقدر صفحه دارد که نخواهم باقی عمرم را نگران از بیکاری باشم. هرگاه هم که بیکار شدم، نتر را باز می‌کنم. نقاشی می‌کشم. نتر بودن هم سخت است و عالم خاص خودش را دارد.

نوشتهتئاترتصمیمپزشکیدلنوشته
۶
۰
پارسا زندی
پارسا زندی
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب کانال روزمره:https://t.me/tonnel42 کانال درسی و روزمره‌های پزشکی:https://t.me/doclecterhouse
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید