به گمانم دیروز یا دو روز پیشتر بود.دخترکی را دیدم که سنش تا راهنمایی می رسید.به ماشین پدرش تکیه داده و منتظر مادرش بود.
از کنارش که رد شدم،متوجه شدم که کتاب میخواند.داشت زیر لب کلمات را بلند بلند نوازش می کرد تا هیاهوی خیابان تمرکزش را بهم نریزد.گوش هایم ناخودآگاه تیز شدند و از میان کلمات،"ضحاک"را شفاف تر از همه شنیدم.از نحوه صحبتش هم دریافتم که گویی نمایشنامه میخواند.خدا خدا میکردم که ضحاکِ ساعدی باشد.شاید هم نبود.نمیدانم.خودم چندباری خواستم بخرم چون تکه ای از آن مرا مجذوب خودش کرد.
خواستم به دخترک بگویم:در ابتدای راهی.کتاب و دنیای درونش تنها جاییست که میتوانیم به آن پناه ببریم و عاشق شویم،بی آنکه کسی بر ما خرده بگیرد.
دنیا را فعلن در حوالی کتاب ببین.بزرگ که شوی ناخوداگاه کتاب ها دیگر برایت کارساز نیستند چون دنیا آنگونه ای که به تو گفته اند نیست!
باری.کتابِ آقای ساعدی را که ندارم اما متنی از نمایشنامه ای پیرامون مضمامین شاهنامه از جایی خواندهام و برایتان اینجا نقل میکنم.خوانش جالبی داشت و شاید شماهم به خواندنش ترغیب شدید.
زن: من عاشق زنای کنشگرم. زن باید مثل رودابه در درام دخیل باشه.
مرد: منظورت چیه؟
زن: چیه لیلی و مجنون! کل بارِ داستان روی مجنونه. این لیلیِ بیهنرِ مردهشور برده مثل یه تیکه بیکن افتاده یه گوشه نه حرفی نه عملی نه سخنی. زن خوبه مثل رودابه باشه. گیسشو طناب کنه معشوقش ازش بگیره بیاد بالا یکم صواب کنه!
مرد: رودابه نشو فرانک. وظیفهی تو در این متن حفظ جان فریدونه. نه معاشقه با نامزدت.
زن: اووخ.
مرد: چی شد!؟
زن: موهاش درد نمیگیره؟
مرد: وقتی عاشقی هیچکجات درد نمیگیره.
زن: من موهامو میبافم و باهاش طناب میسازم.
مرد: ولی من حوصلهی زال بودن ندارم. ببین بازوهام قوت نداره. این کارِ رنجراس. من نمیتونم زلف خم اندر خمِ تو رو بگیرم و ازش بالا بکشم. کار رنجراس.
زن: زلفمو میبافم که طناب دار درست کنم.
مرد: ای جانی! من گلو ندارم. خفه نمیشم.
زن: زلفمو میبافم تا باهاش بچهمو خفه کنم که بمیره که مغزش رو ضحاک تناول کنه. مگه نمیگی دیره؟
بخشی از نمایشنامهی مکاشفهی ضحاک نوشتهی علی شمس.