با غریبه بودن که آغاز شود،با غریبگی به پایان میرسد.مه رو به چشمانت چهارزانو مینشیند،از مردمکت به مغزت رسوخ میکند و تمام افکارت را مشوش میسازد.
دنبال چراها،سوال های بی جواب میگردی.
از چه شبی جدا شدی؟
وقتی که حرف من نبود کدوم صدا در تو نشست؟
که از من بلدتر شد تو را؟
به چشمان تو نشست!
هنگامی که در آغوشش هستی برایت از شاملو میخواند؟
زیباست.
سیگار نمیکشم.دود نمیکنم.دود میشوم در خاطراتت.دود میشوی در خاطراتم.محو میشوی.صورتت آمیخته به مه میگردد.
کم کم جای بوسه هایم بر لب ها و گونه هایت،با رطوبت اشک چشمانت پاک میشود.زمین سخت سرد و دلت تو از اعماق آن هم گرم تر برای دیگری!
رسوم را آموختهام.سکوت برای رازهایی که خود بر خود فاش ساختی و برمن مجالی نبود تا از خود دفاع کنم.
بلی غریبه.غریبهی روزی از جان عزیز تر!از کنار ما بگذر!بیآنکه به یاد آوری چقدر نزدیکت بودهام.بی آنکه بدانی نگاهت کردهام.بی آنکه دمی به این فکر باشی که من تو را میشناسم و تو مرا.
آغاز آشنایی با آهنگی که پایانی تلخ را میرساند،تلخ ترینِ رسیدن هاست.
در انتخاب موسیقی ها دقت خواهم کرد.