ویرگول
ورودثبت نام
پارسا زندی
پارسا زندییه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب کانال روزمره:https://t.me/tonnel42 کانال درسی و روزمره‌های پزشکی:https://t.me/doclecterhouse
پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

چند خط اختلاط| 1404

اولین نوشته 1404. کمی با خودم کلنجار رفتم تا این سنت ماهانه نویسی در ویرگول را پا برجا نگاه دارم و بعد از مدتی بالاخره فرصت نوشتن را یافتم. دلم می‌خواهد از همه جا بنویسم و به قولی حرف بسیار است.

اسفند را با تکاپوی شدیدی گذراندم. از اولش هم دید خوشی به آن اسفند نداشتم و غر می‌زدم که این اسفند، اسفند نیست. در این میان هم کورس اطفال را داشتیم. کلاً دو روز سر کلاس رفتیم و من بعدش مجازی شد. شانس ما بود دیگر! اطفال را نمی‌شود در یک هفته تدریس کرد. گسترده است. سخت است. وقتی این‌قدر فشرده و بی‌برنامه تدریس می‌شود معلوم است که انتهایش چنین می‌شود دیگر.

راستش نمرهٔ اطفالم آن نمره‌ای نبود که پسندم می‌شد و راستش را بخواهید کلی با تصورم فرق می‌کرد. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم با آن نمره کنار آمده‌ام و کمی آرام‌گرفته‌ام. به‌موازات مطالعه مسئولیتی نیز به من سپرده شد که کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. می‌دانی هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام وجدانم مانعم شود. اولین کار این است که خیال وجدانم را از بابت انسانی بودن همه چیز راحت می‌کنم و بعد به باقی کارهایم می‌رسم؛ اما این بار فرق داشت. ضربه‌ای خوردم که به من یادآوری کرد که باید به برخی چیزها بیشتر توجه کنم. جایی خواندم که باید در نظر بگیریم که در ازای زمانی که از دست می‌دهیم چه چیزی کسب می‌کنیم. متأسفانه یادم رفت. بماند. غرزدن را حداقل الان و بااین‌حال شایسته نمی‌دانم. کاری‌ست که شده.

یادم می‌آید وقتی برای سمیولوژی اطفال به بیمارستان رفته بودیم استادی تمام‌عیار را دیدم. با سن بالایش تمام کودکان را ویزیت کرد. گرافی‌ها را خواند. به ما ناواردان کلی مطلب آموخت و با صبر و حوصله برایمان توضیح داد. دیدن کودکان مریض‌حال سخت است. با یکی از آن تپلوها شروع به دالی موشه بازی کردم! (اگر نامش همین باشد!) خندید. مادرش با لبخندی بابت سرگرم‌کردن کودکش از من تشکر کرد. همیشه برایم سؤال بود که مگر می‌شود عادی شود؟ مگر درد عادی می‌شود؟ می‌شود از رنج فرار کرد؟ معلوم است که نه. امیدوارم وجدانم هیچ‌گاه نخوابد.

تعادل همیشه سخت است. اینکه زندگی‌ات را مثل یک بندباز کنترل کنی و همان قدر که درس می‌خوانی تفریح هم کنی. یا اینکه همان قدر که مطلب پزشکی می‌خوانی غیرپزشکی هم بخوانی. این قولی‌ست که سر هر کورس به خودم می‌دهم؛ اما موفق به انجامش نمی‌شوم. شاید صرفاً باید پذیرفت و رد شد. باید ظرفیت پذیرشم را بالاتر ببرم.

معمولاً در بهار دیدگاه‌هایم تغییر می‌کنند. نمی‌دانم چه مرگشان می‌شود؛ اما همه چیز را عاشقانه می‌بینم. بله سهراب هم می‌خوانم تا عاشق طبیعت باشم؛ اما انگار خاصیت این فصل عاشق شدن است. عاشق چه شویم؟ نمی‌دانم. می‌شود عاشق خاطرات شد و عاشق خاطرات ماند. می‌شود عاشق درس شد. می‌شود عاشق خواندن شد؛ اما همه اینها را کنار بگذار. خودمانیم دیگر. عشق دنیوی دلپذیر است. چه کسی از دوست‌داشتن و دوست داشته شدن گریزان است؟ اما باید یادمان باشد وقتی حق داریم عاشق کسی شویم که ابتدا خودمان را دوست داشته باشیم. عمل به همین یک جمله به‌ظاهر ساده به نظرم یکی از هفت‌خان رستم است. بیا با هم روراست باشیم. در سرمان جنگی‌ست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. عادت به گیردادن داریم. به خودمان و به اطرافمان. امسال باید خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم. باید با خودمان به صلح برسیم. صدای درون مغزمان معمولاً خودمان به علیه خودمان است. باید آرامش کنیم. باید رامش کنیم. وقتی این جمله‌ها را می‌نویسم یاد رابطه ناروتو و کیوبی [Kyubi] (آن روباه نارنجی و نه کتاب‌های کامران احمدی!) می‌افتم. سخت است. باید تلاش کنیم.

بهار تهران را دوست دارم. خصوصاً عیدش را. خیابان‌های خلوت تهران. مسیرهای بیست‌دقیقه‌ای که اگر در روزهای عادی سال بود همان مسیر را باید یک‌ساعته طی می‌کردی. دوست دارم ولیعصر را قدم بزنم. در نوشته‌های قبل‌ترم متنی درباره قدم‌زدن در تهران نوشته‌ام. دوست داشتی بخوان. از تجربه آمده است.- در آن زمان جوانی خام بودم. متن کمی سبک است. صرفا اگر کنجکاو بودید سری به آن بزنید.-

https://vrgl.ir/TcvJx

https://vrgl.ir/TcvJx

چند وقتی بیژن الهی عجیب به دلم می‌نشیند. هرازگاهی خودم را به یک شعر از او دعوت می‌کنم. نمی‌دانم چه مشکلی دارم. اصلاً مشکل است یا موهبت اما می‌توانم حال دل آدم‌ها را بفهمم و برایشان شعری بفرستم تا از آن حال دربیایند. راستش اولین باری که این کار را کردم در لحظه خوب بود. همه چیز عالی بود؛ اما وقتی به انتها رسید، پرسشی در ذهنم پدید آمد که امیدوارم هیچ‌گاه درست نباشد: نکند شعر جدایی می‌آورد؟

تنها یک­‌بار می‌­توانست
در آغوش‌اش کِشَد
و می­‌دانست آن‌گاه چون بهمنی فرومی‌ریزد
و می­‌خواست به آغوش‌ام پناه آورد؛
نام‌اش برف بود
تن‌­اش برفی
قلب‌اش از برف
و تپش‌اش صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاه‌­گلی،
و من او را
چون شاخه­‌ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می­‌داشتم
بیژن الهی - می­‌خواست به آغوش‌ام پناه آورد
بیژن الهی و غزاله علیزاده - صرفا چون حس می‌کنم خواندن شعرهایش در بهار بیشتر می‌چسبد.
بیژن الهی و غزاله علیزاده - صرفا چون حس می‌کنم خواندن شعرهایش در بهار بیشتر می‌چسبد.


روزمرهنویسندگیاطفالدلنوشتهعید
۶
۰
پارسا زندی
پارسا زندی
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب کانال روزمره:https://t.me/tonnel42 کانال درسی و روزمره‌های پزشکی:https://t.me/doclecterhouse
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید