پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

گیج | از مسیر دانشجوی طبابت

چند وقتی بود که ننوشته بودم. کورس اعصاب کورسی مظلوم ماند. کلاس‌هایش تعطیل می‌شدند و ما از دانشگاه به بیمارستان طی مسیر می‌کردیم. دانشجویان فیزیوپات در دانشگاه ما مظلوم‌اند. حس نوجوانی دارد. جزء هیچ دسته نیستی. هفته پیش هفته سختی بود. نیمی از آن درگیر فارما اعصاب و نیم دیگر درگیر پاتولوژی آن. انقدر برنامه‌هایمان فشرده شده است که حتی وقت اورثینک کردن را هم ندارم.
امروز که بیدار شدم حس و حال هیچ کاری نبود اما باید می‌خواندم. دیسیپلین را باید رعایت کرد وگرنه مانند دومینو روزهای دیگر را هم به بطالت خواهم گذراند.
بوم نقاشی‌ام را بیرون آوردم. همان بومی که از تابستان مشغول کامل کردنش هستم. خیلی انرژی می‌برد. انگار خودم هم دوست ندارم تمامش کنم.
چرخه باطلی دارم. هر روزمان شده تلاش برای بهتر بودن. به خواندن منابع تا جایی که بتوانیم بر سوالات اساتید غلبه کنیم. چه آرزوی محالی. به این فکر می‌کنم که آیا در استاجری توانایی بهبود بخشیدن به این مطالب را دارم؟ گاهی وقت‌ها ضربان قلبم بالاتر می‌رود. به این فکر می‌کنم سال دیگر چقدر دانش به من افزوده شده؟ نوشته‌هایم از دوران علوم پایه به جا مانده. از لحاظ علمی پیشرفت خواهم کرد؟ از لحاظ ذهنی و شخصیتی چطور؟
چگونه بالانس بین خواندن و تفریح را رعایت کنم؟ چگونه پژمرده نشوم؟ پیدا کردن حد وسط بسیار سخت است.

از همه چیز بهتر کورس روان بود. کلاس‌هایش را با ذوق شرکت می‌کردم. همه چیز جنبه کشف داشت. اختلالات عجیبی که اسمش را می‌شنیدیم. هرچند که کار اشتباهی است اما در ذهنمان گاه اختلالات را یا به خودمان یا به کسانی دیگر نسبت میدادیم. این را می‌شد از لبخندهای گه گاه بچه‌ها فهمید.


نه روز بعد

در اواسط کورس خون هستم. نمی‌دانم چه شد که نه روز از آخرین باری که نوشتم می‌گذرد! راستش خیلی نمی‌دانستم چه بنویسم. از کجا بنویسم که درد در تمام کالبد پیچیده است. این روزها بیشتر معنی دانشجو بودن را می‌فهمم. معنی مستاصل بودن را. معنی تلاش‌هایی که به راحتی بیهوده می‌شوند را. سعی می‌کنم خوش‌بین باشم اما خودت هم می‌دانی که نمی‌شود. روزمرگی‌هایم عجیب و غریب شده است.

به خیلی چیزها فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چرا رفرنس روانپزشکی کشوری درباره اختلال شخصیت‌ها کم صحبت کرده. چرا از نارسیست‌ها کم گفته. چون روان‌پزشک نباید در حیطه روان‌شناس دخالت کند؟ اگر این طور است پس چرا فلان استاد گفت که هفتاد درصد دانش روان‌پزشک و روان‌شناس مشترک است؟
به این فکر می‌کنم که چه چیز را فدای چیز دیگری کنم؟ خواندن رفرنس و غرق شدن در متن یا خواندن جزوات برای آوردن حداقل نمرات. اساتیدی که دنبال مچ‌گیری اند و از همه بدتر دانشجویانی که با ارضا کردن میل اساتید از درس لذت نمی‎‌برند.
فروید را دوست دارم. شاید اگر خواندن رمان یالوم در چندین روز بعد از کنکورم نبود، من هم شناختم از او به روان‌شناسی ترم چهار می‌شد. اگر خیلی سر و گوشم می‌جنبید، او را به نام عقده ادیپ می‌شناختم و مثل باقی هم‌کلاسی‌هایم، زیر لب پوزخند شیطنت‌وارانه‌ای می‌زدم و از او رد می‌شدم.
به واسطه امیرمحمد و متمم (که متاسفانه به خاطر مشغله‌هایم کمتر به آن سر می‌زنم)، یادگیری کریستالی را کم و بیش دنبال می‌کنم. یک دوره از آذرخش مکری ثبت نام کردم و واردش شدم. معنای یادگیری کریستالی را فهمیدم و با همان دو ساعت، نزدیک هشت سال با فروید زندگی کردم.
این عجیب است که فلان استاد کورس روان‌پزشکی، تسلطی بر متن‌ها و کیس ریپورت (case report) های فروید نداشته باشد. همه چیز به شوارتز و لارنس و هریسون ختم می‌شود؟ این همان چیزی است که گاهی وقت‌ها به خاطرش حرص می‌خورم. نمی‌دانم چرا اینگونه است. ولش کن.

کورس خون سنگین است. روزی نیست که از سخت بودن و مهم بودنش نالان نباشم. هر روز به این فکر می‌کنم چه بخش تلخی است.

کمالگرایی comorbidity من است. شاید هم comorbidity فیزیوپات. هرچه باشد جان مرا می‌خورد. جدا از نتایج امتحان به این فکر می‌کنم چه می‌شود اگر چنین مریضی بیاید و من ندانم چه باید بکنم. هریسون را باز کردم. بخشی را از رویش خواندم. گفتم بروم ببینم مبحث CML (Chronic myelogenous leukemia) در کتاب چند صفحه است؟ به گمانم ده یا دوازده صفحه. فونت با سایز دوازده و دو ستونه. خودت تا انتهایش را برو. احتمالا تا انتهای فیزیوپات عینکی خواهم شد. این‌ها به کنار. استاد این مبحث را در یک صفحه و نیم تا دو صفحه جمع کرد اما هریسون فقط برای درمان آن پنج صفحه نوشته بود. گاهی اوقات برای دلداری خودم می‌گویم: نگران نباش. از فیزیوپات تا رزیدنت همه این کتاب را می‌خوانند. طبیعی است برایت سنگین باشد."
اما باز هم مغزم نمی‌فهمد.
امروز یک شعر زیبا از پل الوار خواندم. بسیار زیبا.
تقدیم شما می‌کنم و بعد نوشته را به پایان می‌برم. این شعر بعد از یک مصاحبه از م.مؤید، دوباره بارقه‌ای از امید را درون قلبم جاری کرد.

[ پی‌نوشت: از آنچه می‌خوانم و می‌بینم در یک کانال کوچک تلگرامی می‌نویسم. خوشحال می‌شوم اگر دوست دارید به آن‌جا هم بپیوندید:

[https://t.me/doclecterhouse

و را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم
بخشی از شعر پل الوار
عکس از شارکوی دوست داشتنی که ممنون خدماتش به پزشکی هستیم.
عکس از شارکوی دوست داشتنی که ممنون خدماتش به پزشکی هستیم.


پزشکیدانشجودانشگاهدلنوشتهروزمره
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید