پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

یادداشت های یک پزشک جوان|بررسی یک کتاب از نگاه من

پرده اول

زمان:دی یا بهمن هزاروچهارصدودو.شاید هم اسفند.آنقدر آن روز ها برایم گم و محو است که زمان درستش را به خاطر ندارم.
مکان:یکی از کتابفروشی های شهر محل تحصیلم.
شرح:شب گذشته اش را به سختی گذرانده بودم.در واقع اصلا نگذرانده بودم.تا پنج صبح بیدار بودم.نه از آن بیدار ماندن های عادی.از آن جنس بیدار ماندن هایی که بوی تقلا می دهند.بوی تمنای درک شدن،بوی خستگی.به گمانم شش صبح به خواب رفتم و حدود یازده صبح بیدار شدم.صبحانه ای بسیار مختصر خوردم و تا به خودم آمدم ساعت نزدیک به دو بود.هوا هم با خودش در جنگ بود.باد سرد می وزید.ابرها انواع جایگشت ها را به خودشان می گرفتند و آبستن باریدن بودند.طبق عادت همیشگی ام لباس هایم را پوشیدم تا بیرون بروم.خیابان پر از چاله های آب بود که من با وسواس بوت هایم را از میانشان عبور می دادم.ساعت حدودا چهار بعد از ظهر بود.ساندویچ آماده خریده بودم.از آن ساندویچ آماده هایی که جان هر دانشجویی را در مواقع بحرانی نجات می دهد.در راه برگشت بودم که تلفنم زنگ خورد.گوشی را برداشتم.او بود.هر دو از اتفاقات افتاده مکدر بودیم.سخت بود.برای هردویمان اما هردو میل به ساختن داشتیم جای تخریب.این شد که تصمیم گرفتیم با دو تن دیگر از دوستانمان به کتابفروشی برویم.
کتابفروشی بسیار بزرگی بود.درواقع پاتوق اکثر کتابخوان ها آنجاست.راستش را بخواهید من هم آن جا را دوست دارم.به قفسه های کتاب خیره شده بودم.نیمی از صورتم تیر می کشید.به کسی نگفته بودم.از آن درد ها که تا پس سرت تیر می کشد..انگار همه چیز کش می آمد و گاهی وقت ها هم سرم نیم دوری گیج می رفت اما هر طور که شده بود خودم را سرپا نگه داشتم و نگذاشتم کسی بویی ببرد.
او داشت دنبال کتاب می گشت.بماند که این وسط ها در آن حال عجیبم که خودم را هم نمی شناختم سوءتفاهم بزرگی پیش آمد که هیچ وقت نتوانستم حقیقت را به او بقبولانم.گفتم:دنبال کتاب می گردی؟سری تکان داد.بردمش کنار کتاب های نشر بیدگل.نگاهم را روی عنوان های کتاب ها سر دادم و دنبال نامی آشنا گشتم.کتاب ما از زامیاتین را بیرون کشیدم و به دستش دادم.نگاهم کرد.از همان نگاه ها.شروع به ورق زدن کتاب کرد.دوباره برایش دنبال کتاب گشتم.این سری از نشر ماهی.نمی خواستم او را درگیر تلخی کتاب های دیگر بکنم.با انگشت اشاره ام کتابی را نصفه بیرون کشیدم.گفتم:اینم هستا!اما همان قبلی انتخابش بود.نمی دانم دوستش داشت یا نداشت اما خیلی وقت است که از آن ماجرا می گذرد.کتابی که از قفسه بیرون کشیده بودم یادداشت های یک پزشک جوان اثر بولگاکف بود.


پرده دوم

زمان:یازده مرداد ماه-در اواسط تعطیلات نیمه جان بین دو ترم
مکان:مهمانی های حوصله سر بر
شرح:لعنت بر شیطان.از کودکی تا کنون هیچ هم سنی نداشتم.در تمام مهمانی ها سرم به کار خودم بوده و گه گاه به سوالات فرمالیته فامیل که از هر دری سخنیست پاسخ می دهم و دوباره به کار خودم مشغول می شوم.این بار فکری به سرم زد.طاقچه را باز کردم و کتابی خریدم.کدام کتاب؟یادداشت های یک پزشک جوان!فقط تعریفش را شنیده بودم.گفتم شاید بد نباشد سری به آن بزنم.به گمانم یکی از بهترین مهمانی هایی بود که در خاطرم باقیست.غرق در کتاب شده بودم.نزدیک به دو ساعت چشمم روی صفحه گوشی سر می خورد.


پرده سوم

زمان:سی و یک مرداد ماه-ساعت نزدیک های یازده و چهل و پنج دقیقه شب
مکان:اتاق خودم
شرح:کتاب را تمام کردم.انگار تازه از یک سفر بازگشته ام.از آن سفر هایی که با خواندن یک کتاب آغاز می کنی و با پایانش به زندگی عادی باز می گردی.احساس می کردم از یک پرتال به بیرون پرتاب شده ام.هربار در مترو یک فصل از کتاب را می خواندم و صرفا به دنبال تمام کردنش نبودم.برخی از کتاب ها را می خوانی که فقط تمام شوند اما این یکی فرق داشت.این یکی را حس می کردم.از نشر ماهی با ان کتاب های نارنجی کوچکش خوشم می آید اما حیف که قیمت بالایی دارند.برای همین انتخابم طاقچه شد.بعد از تمام کردن کتاب،حس کردم دِینی بر گردنم مانده.همان دیشب تصمیم گرفتم بیایم و از دید خودم متنی درباره این کتاب بنویسم.


یادداشت های یک پزشک جوان!


تقریبا هردانشجوی پزشکی ای که نیم فعالیتی در فضای مجازی دارد،این کتاب را در کتابخانه اش دارد.(لااقل من اینطوری دیده ام!)همین واقعا کنجکاوی را بر می انگیخت که ببینم چگونه کتابیست.
کتاب برایم جذابیتی مضاعف داشت چرا به من حس وبلاگ خوانی می داد.وبلاگ یک تازه فارغ التحصیل از پزشکی که به دلیل عدم پیشرفت تکنولوژی آن زمان،خاطراتش را تحت عنوان یک کتاب چاپ کرده.(البته از پیشگفتار مترجم اینگونه خاطرم هست که هر کدام از این نوشته ها در روزنامه ای به چاپ می رسیده و سر آخر تبدیل به یک کتاب کامل شده است!)
راستش خاطرات دوست داشتنی ای را از خودش به جای گذاشته و به نظرم در این کتاب نباید به دنبال یک نتیجه کلی بود.باید صرفا لذت برد.بیش از این چیزی نمی گویم و باقی اش را به خودتان واگذار می کنم تا با خواندنش لذت کافی را ببرید.شاید از اینجا به بعد کمی نظرم کمی شخصی تر بشود.می خواهم تجربه خودم را بگویم و در ادامه اش بخش هایی را که دوست داشتم قرار بدهم و کمی درباره اش صحبت کنم.
دانشجوی پزشکی بودن برای من در پنج ترم گذشته چیز خاصی نداشته است.یعنی همه چیز فراگیری پایه ها بود.گاهی وقت های یادم می رفت که چه رشته ای می خوانم.از هر دری سخنی به معنای واقعی کلمه.وبلاگ های متعدد را می خوانم و سعی می کنم غریزه ی خودم را زنده نگه دارم و به خودم بفهمانم دیر یا زود زمانی می رسد که از تجربیاتم در بیمارستان در ویرگول می نویسم.این کتاب را برای تقویت همان انگیزه و غریزه خواندم.
همزادپنداری کردن مخاطب با یک کتاب،رکنی است که یک کتاب را جذاب،به یادماندنی و دوست داشتنی می کند.در همان فصل اول من مجذوب شدم چرا که دغدغه مشابهی داشتیم.من و او.هر دو می دانیم که کار بالینی و ورود به فضای بزرگ که باید جامه عمل به تن کرد با اطلاعات تئوریک کتاب های پزشکی متفاوت است.پزشکی خودش یک مهارت است.

پزشکی، هنر حل مسئله‌ای است که صورت مسئله‌ی آن مشخص نیست.

گفته بالا را از یک نوشته از امیرمحمد قربانی برداشته ام.(نمیدانم ویرگول چه مرگش شده که نمی توانم لینک کنم.در آخر نوشته،لینک نوشته امیرمحمد را پیوست می کنم.)فکر می کنم قابل فهم باشد.در تک تک فصل های آن کتاب به وضوح می شد این ها را دید.اینکه چگونه میان مهارتت و دانشی که داری ارتباط برقرار کنی.اینکه درک کنی اگر نمره هایت در دانشگاه خوب است تضمین کننده پزشک شدنت نیست.پزشکی هنر است.مهارت های مختلفی که باید سعی کنیم در این مسیر آن را تقویتش کنیم.برایم همیشه سوال بوده کجا باید با مریض همدردی کرد و کجا باید قاطع بود.کجاها می توانی احساساتت را بروز ندهی و چقدر ظرفیت بروز ندادن احساساتت را داری.هرچند این ها به این ظرافت در کتاب بولگاکف بحث نشده بود اما به نظرم می آمد که اولین نکته ای که گفتم را خوب به من گوش زد کرد.در دانشگاه های روسیه(نمی دانم الان هم فرق کرده یا نه)نمره پنج نمره کاملی بود و طبق گفته خودش نمره اش نمره کاملی بوده اما در فصل های متعددی از داستان می بینیم که این نمره پنج خیلی به کار نمی آید و تجربه چیز دیگریست که علاوه بر دانش به کمک پزشک می آید.

شاید کمی اسپویل داشته باشد!

نمی دانم در مصرف مورفین چه سری است.خیلی ها یا مورفین می خورند یا انواع دیگری از مسکن.از آن مسکن های افراطی ای که Gregory House می خورد تا مصرف مورفین فروید برای فروکش کردن دردش در فیلم Freud's last session.تنها چیزی که می دانم این است که وابستگی چیز خوبی نیست.باید بتوانم بگذرم.وابستگی را تجربه کرده ام و می دانم چه رنجی دارد.وابستگی به شخص،به ماده یا به هر چیز دیگری خطرناک است.وابستگی کنترل زندگی آدم را از آدم می گیرد و ممکن انسان را وادار به کاری بکند که هیچ کس از او انتظار دیدنش را ندارد.

Freud's last sessionسکانسی از
Freud's last sessionسکانسی از

نکته ی دیگر این بود که حس می کنم بولگاکف از بی تجربگی بالینی رنج می برد.نمی دانم شاید هم برداشت من اشتباه است اما چیزی که می دانم این است که دوره زمانی او بعد از ویلیام اسلر است.همان کسی که دانشجویان را پای تخت بیماران برد و Teaching Clinical Ethics at the Bedsideرا آغاز کرد.پس نمی توان اینطور فکر کرد که بولگاکف فاقد این موهبت بوده.می توان به گوشه گیر و منزوی بودنش اشاره کرد که این موضوع در سیر خط زمانی کتاب به مرور کاهش می یابد.چیزی که در خیلی از همکلاسی هایم و سایر دانشجویان این رشته می بینم و شاید باید بگویم که خودم هم از این قاعده مستثنی نیستم.باید روی این موضوع هم کار کرد.خیلی عجیب است.
در ادامه از بخش هایی که دوست داشتم برایتان نقل قول می کنم:

شاید این تکه از کتاب مرا یاد پاییز ها و زمستان هایی می اندازد که در خانه تنهاام و به انبوهی از کتاب و جزوه های رو به رویم خیره می شوم.فضا سازی اش را دوست دارم.درواقع اکثر درونگرا ها چنین علایقی دارند.سکوتی باشد و خلوتی که بتوانند افکارشان را منظم کنند یا به کارهایشان برسند.پزشکی و غیر پزشکی ندارد.خلوت کردن با خودت کاملا چیز شخصی است.چه بسا که خیلی از ایده های بزرگ در خلوت به وجود امده اند.در هرحال این تکه از کتاب به وضوح مرا به خودش جذب کرد و از آن نقاطی بود که با نویسنده همزادپنداری کردم.
(پی نوشت این قسمت:امیدوارم یا دغدغه همذات پنداری و همزاد پنداری را به میان نیاورید.خودم هم گاهی وقت ها گیج می شوم.همین همزاد پنداری را از من بپذیرید.)


همچنان باید سر به زیر بود و یاد گرفت.این تکه هم مرا تکان داد.فرق نمی کند.در پزشکی،در زندگی واقعی،در روابط عاطفی و در روابط دوستانه.سن بیست سالگی خیلی چیز ها را به من آموخت.گاهی اوقات فکر می کردم که از این به بعد زندگی قرار است همه اش تکراری خواهد بود.اما بعید به نظر می رسد.همیشه چیز جدید تری برای تجربه کردن وجود دارد.نباید مغرور شد.نباید مغرور بشوم.باید خیلی چیز ها بیاموزم.باید بخشیدن را تمرین کنم.نمی دانم.شاید اصلا نباید برای این تکه انقدر چیز بنویسم اما وقتی قلمم می چرخد از زمین و آسمان سخن می گویم.
چند خطی را منتسب به نیما یوشیج در ذهنم دارم.شاید اینجا بنویسمش هر چند در تضاد با متن بالا.

پــــســرم
یک بـهــار
یک تابستان
یک پاییز
و یک زمــســتــان را دیــدی
از ایـــن پــس هـــمــه چــیــز ِجــهــان تــکــراریــســت
جــز مـــهــــربــانـی

اگر عنوان این متن و این پست مشخص نبود شاید هیچ وقت فکر نمی کردم که این جملات برای چنین کتابی باشند.شرحی عاشقانه دارند.اما در ادامه اش اینگونه آمده:دکتر پالیکوف درگذشت.
این را به یاد و خاطر او این جا باقی می گذارم.لزومی ندارد چشم رنگی باشد تا خاطرش در ذهن بماند.گاهی اوقات پف پشت پلک هم انسان را یاد کسی می اندازد.


نمی دانم.خیلی جالب است که درس روابط عاطفی را شده حتی در حد یک پاراگراف به مخاطب داده است.در قالب یادداشت های روزانه دکتر پالیکوف.به هر حال وقتی زمانی کسی را دوست داشتی دلیلی ندارد پشتش بدگویی کنی.درس زندگی جالبی است.اما به همان اندازه که این نوشته عقلانی می آید غیر احساسی نیز هست.آدمی که احساسش جریحه دار شده را نمی توان با منطق آرام کرد.به نظرم احساس را باید با احساس درمان کرد.احساس همدردی یا گوش شنوا بودن.چیزی که آدم های امروزی حتی وقت فکر کردن به آن را ندارند.


تا به اینجا خیلی در بخش پزشکی اش داخل نشدم چرا که خیلی از آن درمان ها امروزه به کار نمی روند اما دو نکته در ذهنم باقیست.کمی بیشتر برایتان می نویسم.
کافور یکی از چیزهایی بود که در درمان هایشان به آن وابسته بودند.برایم سوال شد که مگر کافور چه خاصیتی دارد که آن را به انواع بیماران تزریق می کنند؟کمی جست و جو کردم:

کافور می‌تواند به صورت موضعی برای تسکین درد، سوزش و خارش استفاده شود. کافور همچنین برای تسکین احتقان پستان و شرایط التهابی استفاده می‌شود. اثرات سمی این ماده عبارتست از: ناراحتی معده، ایجاد گاز معده و قولنج، تهوع و اسهال و استفراغ، نگرانی، هیجانزدگی، هذیانگویی، تشنجات صرع‌مانند و انقباض قلب.
منبع:ویکی پدیا

نکته دیگری که برایم جالب بود استفاده از بلادونا برای یک خانم بود.یادم می آید در ترم پیش که فارمای مقدماتی داشتیم،استادمان(عمدا یا سهوا)از متد اموزشی درستی استفاده کرده بود و برای اینکه داروهای آنتی کولینرژیک نظیر آتروپین و...را به ما آموزش دهد از تاریخچه بلادونا برایمان گفت.داستانش را چون دوست داشتم در ذهنم مانده بود و وقتی که در نوشته های بولگاکف به اسم بلادونا برخوردم،احساس خوشی زیرپوستی ای درون رگ هایم جاری شد.شاید بد نباشد که شما هم داستانش را بدانید.


به نظرم تا به اینجای کار کافیست.راستش اکثر دوستانم همکلاسی هایم هستند یا به نوعی به پزشکی مربوط می شوند.احتمال بسیار زیاد برای آن آدم های خاص زندگی ام این کتاب را هدیه بدهم.دوست داشتنی است.بسیار دوست داشتنی.

پی نوشت اول:آدرس نوشته ای از امیرمحمد را که جمله ای از او وام گرفته بودم را این پایین قرار می دهم.

https://amirmghorbani.com/practicing-medicine-1/

پی نوشت دوم:خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم.اولین تجربه من در این سبک نوشتنه هرچند که در گذشته نوشته ای درباره کتاب شاملو نوشته بودم اما حس می کنم پختگی کاملی در نوشتنش نداشتم.به هرحال بسیار خرسند می شم اگر به آنجا هم سری بزنید.

https://virgool.io/MePlusBook/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D9%86%D8%B3-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-wa6gmsqgucvp
از بولگاکف جوان
از بولگاکف جوان





کتابعاشقانهپزشکیبررسی کتابدانشجو
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید