چه سوز سرمایی!جیغ دخترکِ کبریت فروش زمستان،نرسیده،گوش ها را می خراشد.کجام؟نمیدانم.حداقل برای دقایقی.تا اینکه یکی از خانه های ویلایی آن ور خیابان،چشم هایم را مجذوب خودش می کند.
به نظر آشنا می آید.خودش است!خانه افرا.از خیابان رد می شوم و به درب ورود می رسم.از در رد می شوم.هم نام اسمش درختی پشت پنجره اتاقش داشت.پشت پنجره به اتاقش خیره شدم.تاریک بود.صدای در من را به خود آورد.چه کسی بود؟نمیدانم.شاید خود افرا.چندی بعد افرا با همان مو های لختِ مشکی اش وارد اتاق شد و بر فرضیه ام مهر تایید کوبید.چهره اش سرد بود.جای رد پاهای دخترک کبریت فروش روی صورت او خودنمایی می کرد.روی تخت دراز کشید و گوشی اش را برداشت.تند تند تایپ می کرد و گاهی لبخند روی لبانش جا خشک می کرد.
صدایی از گوشی اش پخش شد.چقدر خوب میشناختش!شناختی که من بعد از ۶ ماه به دست آورده بودم!دقایقی می گذرد وگوشی دوباره زنگ می خورد.ویدیو کال!عجیب است.افرا همیشه از ویدیو کال بدش می آمد و هزاران بار خواهش های ملتمسانه من را به انواع بهانه ها رد می کرد.چیزی برای تردید وجود نداشت.در لا به لای صحبت هایش شنیدم که می گفت:"ای کاش الآن اینجا بودی!بغل تو بهم آرامش میده".
آب سرد روی شعله نیم سوز وجودم ریخته شد.چرا؟بیا به عقب برگردیم.
قبل از اجرای کنسرت بود.مضطرب بودم.پی در پی نت هارا بالا و پایین می کردم.تمام ترک ها را برای بار دهم از اول تا آخر مثل بچه های کودکستانی می چیدم و نام هایشان را از حفظ باز گو میکردم تا از در وارد شد.عطر شیرینش فضارا محسور و تمام مشامم را پر کرد.ساحرِ روح!
قبل از آنکه روی صحنه بروم در آغوشم گشید و گفت:"چرا نگرانی؟من باید نگرانت باشم که نیستم چون بغل تو بهم آرامش میده".
باشنیدن این جمله تمام بدنم گرم شد.جریان خون را دوباره در بدنم حس کردم و سعی کردم بهترین اجرای خودم را برایش به نمایش بگذارم.تمام نت های ترک کج را با عشق آمیختم و دو دستی به قلبش تقدیم کردم.
بعد از اجرا منتظرم نماند.با یک تلفن تمام شور و علاقه ام را خشک کرد و مثل یک کفتار که بعد از سیر شدن به لاشه بیچاره نگاهی می اندازد،به من نگاه کرد.آن سنگینی را روی شانه هایم حس کردم.به استودیو ۵۴ رفتم تا باز هم سفره درد و دلم را برای بار هزارم برای گیتار هایم تعریف کنم.همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه استوری اش را دیدم.دوتایی بام تهران.همین کافی بود که هم گیتار خودم و هم گیتار خودش را خورد و خاکشیر کنم و اجازه ندهم شیشه ای از دستم قصر در رود.
هیچ نفهمیدم که ماشین را چطور روشن کردم تا به بام تهران برسم.سیگاری روشن کردم و با تمام وجود دودش را در ریه ام کشیدم.تونل ۱ آهنگ فرمون پلی شده بود.
بخشی از وجودم می گفت:خوشحالم خوبه حالش.خوشحالم رو به راهه.شاید باید رهاش کنی.
نیمه دیگرم متاسفانه زبان آدمیزاد بلد نبود و درنده خویی اش اجازه شنیدن هیچ کلمه ای را به او نمیداد.
باران شروع به باریدن کرد.جاده لیز شد.سرعتم بالاترین حد ممکن بود طوری که صدای موتور ماشین به زوزه گرگ تبدیل شده بود.آخرین پیچ را دیدم.با خودم فکر کردم چه می شد این جاده انتها نداشت.اگر برسم چه واکنشی نشان خواهم داد؟
به پیچ رسیدم اما ترمز کار نمی کرد.به ناچار فرمان را به چپ پیچاندم ولی ماشین به چپ نپیچید.گاردریل و بعد منظره بکر و بی نظیر از شب تهران.شب های تهران چقدر زیباست.برج میلاد مثل نگهبانی فداکار از شهرش مراقبت می کند.تمام بدبختی ها از این بالا هیچ اند.هیچ!
آخرین لحظات فقط گوش هایم کار می کند.صدای جیرجیرک ها آرامش خاصی دارد و صدای از هیدن که حال به زمزمه تبدیل شده....
چه سوز سردی می آید.آن خانه چقدر آشناست!فهمیدم.ما محکوم به تکراریم.تلخ ترین خاطره ها از عزیز ترین کسان که ردّش می ماند...