یوسف
یوسف
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

خاطره ی داستانِ آهو، از زبان رهبرِ ارکستر

با وقار و سرعت از پله ها پایین می آید. همهمه و هیاهوی حضار اشتیاقش را برای اجرا دو چندان میکند. موهای سفیدش از بارانِ خونینِ آسمان سرخ میشود و همچنان با دهانی باز و خنده، دستش راستش به سمت بالا، سلام می دهد. این سمفونی آخر بود و همه منتظرِ شنیدن داستان از کلامِ آرشه ها بودند. باتونش بوی عطرِ اغواگرِ توهم آمیز داستان را گرفته بود و نوازنده ها با نفس کشیدنی عمیق، آن روز در آن جنگل را به خاطر می آوردند.
چشم های آهو، برق میزند و خیره است. دهانش داخل چشمه و چشم هایش دوخته شده به رو به رویش. چیزی حواسش را از آب خوردن پرت کرده. آرام آرام با دهانِ باز سرش را بالا آورد و دقیق تر تمرکز کرد. لبخندی عمیق، از معدود لبخند هایی که در زندگی هرکس پیش می آید روی لبانِ قهوی ای رنگش نمایان شد. در پشت صحنه ی جنگل، مناظره ی ویولن ها و شیپورها هوا را برای آهو عاشقانه تر میکرد.
شب شد و آهو گمش کرد. فردا دوباره به چشمه رفت و او را دید. همه چیز بینِ شب و روز بود و آن لبخندِ عجیبِ محدود و پر از حس. میخواست جلوتر برود، با آن مرد صحبت کند. این کار در خیال عاشقانه بود، پر از شعر و دیالوگ های مسحورکننده بود و اما در واقعیت، زبان میگرفت. کارش شده بود تماشا و تماشا. تماشا نیازی را از او برطرف میکرد و دردی تازه در وجودش میکاشت. چشم های آهو کوچیک بود، او را گم میکرد. مرد با ژاکتی به رنگ قهوه ای سوخته، کلاهی لبه دار، چشم های سبز و لب هایی سرخ هر روز صبح کنار چشمه بود. چند دقیقه را مشغولِ کشیدنِ سیگارش میشد و انگار که در همان زمان، انتظار میکشید.
روزِ بعد بود. فندکش افتاد و خودش گم شد. آهو سریع به آن سمت چشمه دوید و فندک را بویید. روزنه ای از امید در وجودش شکفت. ناگهانی تئاتری در ذهنش به صحنه رفت. سیگار کشیدن هایشان باهم، رقصیدنشان باهم، دنبال هم دویدن در جنگل، همه اتفاق هایی که مدیونِ آشنایی بعد از پس دادنِ فندک بود.
شب بود و طاقتِ انتظار را نداشت. جنگل ساکت بود، آهو ساکت تر. جنگل شوقِ بی حد آهو را میدید که گوشه ای کز کرده، به فندک خیره شده و خیالبافی میکند.

  • فردا روزِ بزرگی در پیش داری.
  • اما میترسم.
  • از چی؟
  • از این که نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته.
  • مگه هیجانِ زندگی به همین نبود.
  • اگه اینطور نبود، راحت تر بودیم.
  • نگران نباش، به خیال پردازی هات برس و با اشتیاق، انتظار بکش؛ همه چیز درست میشه.

از شدت فکر کردن و خیال، خسته شد. چشم هایش آرام آرام روی هم رفت و خوابید. اما جنگل بیدار بود، نگران و بود و نمیخوابید. به ماه التماس میکرد که نرو، به خورشید التماس میکرد که نیا، به خاک التماس میکرد که فندک را ببلع؛ اما انگار که التماس هایش فایده ای به حالش نداشت.

جمعیتِ حاظر در صحنه شوکه بودند، نمیدانستند خوشحالی را تجربه کنند یا ناراحتی را. نوای رازآلود و به دور از معمولِ ساز ها همه را گیج کرد بود. خودِ نوازنده ها هم مثل این که منتظرِ پایان داستان بودند. رهبر ارکستر اما، با موهای خونین، چشم های خیس و قلبی پر از پشیمانی ادامه میداد .
صبح شد. آهو لبِ چشمه رفت و مرد را دید. سیگار در دستش بود اما خاموش. بالاخره در نبرد دیرینه ی عشق و ترس، عشق کارِ ترس را ساخت و آهو آرام آرام با فندکِ در دهانش به سمتِ مرد رفت. جمعیت قلب هایشان را در دستشان گرفته بودند و سراپا انتظار میکشیدند. مرد نگاهش به آهو و فندک افتاد، تعجب روی چهره اش رخنه کرد. آهو به سمت مرد میرفت و انگار که با هرقدم نزدیک تر شدنِ آهو، مرد لبخند میزد و خوشحال تر میشد. نوازنده ها با خوشحالی و اشکِ شوق قصد داشتند هرچه زودتر قطعه را به پایان برسانند. جمعیت دست هایشان را کنار هم بردند تا آماده برای کف زدن به این حماسه ی عاشقانه و زیبای سازها شوند. مرد با قدم هایی محتاط کمی عقب تر رفت، کم به سمت راست و کمی عقب تر. آهو اما قدم هایش را تند تر میکرد و خوشحالی اش بیشتر چشم هایش را خیس میکرد. رسید نزدیکِ مرد , انگار که لحظه ی عطف داشت رقم میخورد، اما جهت نواختنِ آرشه ها عوض شد و جنگل به شیون افتاد. پاهای آهو از کار افتادند، خون از تیغه های آهنی فرو رفته در گردنش شروع به پایین آمدن کرد و با اشک هایش ترکیب شد. شکارچی خندید، جمعیت سکوت کرد و رهبرِ ارکستر، تعظیم کرد.

رهبر ارکسترآهوداستانخواندنیمتن
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید