ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خیلی دور

من فقط داشتم رد میشدم، از کنار ساختمان های بزرگ و خاکستری شهر. به کسی کاری نداشتم و فقط مسیر خودمو میرفتم. مسیری که هر روز طی میکردم برای رفتن به سرکار. آرامش نسبی توی هوا برقرار بود که رنگ آبی آسمون رو با عابر های گرمِ پیاده رو تعادل میداد، من فقط داشتم میرفتم که چشم هایش رو از پشت پنجره ی ساختمان دیدم. دیگر نتوانستم به مسیر ادامه بدم. چشم های سیاه و درشت، موهای مشکی و شلخته، لبخندهایی که اشک ذوق رو برای سنگ به وجود می آورد، یک زیباییِ بی نقص. من فقط داشتم تماشایش میکردم، تصمیم هم داشتم به مسیرم ادامه بدم چون به اندازه ی او زیبا نبودم. یکهو چهره اش برگشت و نگاهم کرد. متوجه نبودم الان چه حسی دارم، سینه ام داغ شده بود و فقط خشکم زده بود. لبخندی بهم زد و نگذاشت ادامه مسیرم رو طی کنم. همانجا نشستم، روی سنگ فرش یخ زده ی شهر و مشغول تماشای حرکاتش شدم؛ غذا خوردنش، گپ و گفت هایش با دوستش. با این که چند تکه آجر فاصله داشتیم اما انگار خیلی فاصله احساس میکردم. خورشید رفت و شب شد، شب رفت و روز شد، گلهای کنارم از سرمای دیشب یخ زده بودن، اما من همچنان سرگرم مشغول تماشا بودم، درک نمیکردم چرا خر و پف یک نفر باید برای من جذابیت داشته باشد. خورشید میتابید و گلها از نو میشکفتند، عطرشان پیچیده بود داخل سرم و با تصاویرِ تماشا ایم هماهنگ شده بود.

در ساختمان باز شد، بیرون آمد. دامن سرخش توجه م را جلب نکرد، دست های سفیدش توجه م را جلب نکرد، کفش های پاشنه بلندش توجه م را جلب نکرد، اما بالاخره توانستم بعد از چند ساعت خوابش دوباره چشم هایش را ببینم. مثل این که از دیدن من تعجب نکرده بود و حتی مرا به خاطر می آورد. از من دعوت کرد به هم مسیر شدن. ملوکول های هوا با آرامش پیوند خورده بودند، هیچ تعادلی وجود نداشت؛ آسمانِ بنفش، راهروی سبز، ساختمان های قرمز و اتمسفری به دور از سیاه و سفیدی. صحبت کردن با او مثل خوردن یک فنجان چایِ داغ، روی صندلی کنار شومینه و کنار پنجره ی ترک خورده بود، همانقدر خواستنی. سعی میکردم بخندانمش، زیبایی چشمانش با هر خنده دو چند برابر میشد.

رو به روی محل کارم که رسیدیم، ایستادم. اما او به مسیرش ادامه داد، داشت دورتر میشد و کم کم رنگ موهایش از ذهنم میپرید. سریع دویدم به سمتش، ادامه دادن مسیر باهاش رو انتخاب کردم.

خستگی همپیمان با اصطکاک شده بود و جلوی راه رفتنم رو میگرفت، اما نیروییی که از صحبت باهاش میگرفتم خیلی قوی تر بود. کمی دیگر صحبت کردیم که گفت من خسته شدم، پس رفتیم به سمت ساختمانش. من نشستم روی سنگ فرش ها و بازهم نخوابیدم. تا کی میشد بیدار بمانم؟ از شب متنفرم، از خواب متنفرم، از انتظار متنفرم اما او را دوست دارم.

گل های رز کنار باغچه ش بدجور هوش و حواس را از سرم برده ند، شاید بعد از این همه وقت بتوانم هدیه ای به او بدهم. مشغول جدا کردن گلها شدم، برگشتم و داخل ساختمان را نگاه کردم اما آنجا نبود، گلها پژمرد. داشت مسیر را راه میرفت، آسمانم خونین شد. داشت لبخند میزد، سینه ام یخ زد. داشت دور میشد، ساختمان ها فرو ریختند. کسِ دیگری کنارش بود، این حس رو فهمیدم.

آرامشتماشاخورشیدآبی آسمونتوجه جلب
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید