ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

شهرِ من


متنفرم از وقتایی که خورشید سیاه میشه . هوا تاریک میشه . مثل اینکه اتوبوس رو هم از دست دادم ! لعنت به این شانس . قرار بود که تا یک ساعت دیگه با هم ملاقات کنیم ، نمیدونم به موقع ميرسم يا نه ! تاكسي لعنتی ! له له زدن دستم تو هوا رو میبینه اما بی تفاوت رد میشه . دلم نمیخواد پیاده برم ؛ مثل این که مجبورم .

دورم رو کثافت گرفته ، بوی گند میاد ! اثری از درهای چاه های فاضلاب نیست ، گازهای نشئت گرفته از شیره های سیاه داخل فاضلاب مستقیم وارد دماغم میشن . تف !

از سرمای هوا به خودم میلرزم . پاییز های اخیر ، نشونه ای از برگ های زرد و خوشگل نداشتن ، فقط بادهای وحشی و سوزدار با خودشون آوردن . دارم مسیرم رو میرم که بی هوا روی دوتا پاهام میپرم بالا ! همه ی بدنم خیس آب شده . بالای سرم رو نگاه میکنم ، مثل اینکه یک پیرزن احمق من رو با گل های خودش برای آب دادن اشتباه گرفته . کمی داد سرش میکشم و دوتا فحش آب دار هم بهش میدم . پیرزن بیچاره ، با ابروهای خم شده و لب های آویزون ، به من خیره میشه و نمیدونه چی بگه . مثل این که میخواد عذرخواهی کنه . کمی نگاهش میکنم ، از سر جاش بلند میشه ، گلدون رو بلند میکنه و مستقیم پرتاب میکنه سمت من ، سریع میپرم کنار ، متاسفانه گلدون میخوره تو سر یک خانم که داشت از بغلم رد میشد . میرم کنارش ، به سرش خیره میشم یک چاک بزرگ خورده و خون مثل فواره میپاشه بالا . چند قطره میپاشه توی صورتم . اه اه ، کثیف ؛ دستم رو میکشم به صورتم و رد میشم .

خیابان دوم

یک تاکسی میبینم . هی ! هی ! خواهش میکنم منو سوار کن . تاکسی نگه میداره . سریع میدوم طرفش ، در یک چشم به هم زدن ، خودم رو میبینم که دارم زیر پای مردم له میشم . تاکسی تنها یک جای خالی داشت ، اما سه نفر پریدند داخل ماشن . یک نفر هم پرید روی سقف ماشین و با چنگال هاش خودش رو همون بالا نگه داشت . تاکسی راه افتاد و دوباره همه چی عادی شد . من هم كيف دستی ام رو از کف زمین برداشتم ، خودم رو از خاک ها تکوندم و رفتم .

جسد هاي تلنبار شده ، گوشه ی خیابان ، توجه م رو جلب میکنن . سفیدن ؛ مثل اینکه تا آخرین قطره شیره شون رو کشیدن بیرون . داخل اخبار دیدم که شهردار میگفت تا آخر امسال قول میدم همه جسد هایی که الان موجود و در آینده به وجود میان در منطقه ی آخر سوزونده بشن .

مثل این که کیفم ضربه دیده . نمیدونم کار عاقلانه ای هست که وسط خیابون محتویاتش رو چک کنم یا نه . به دور و برم نگاه میکنم ، مثل این که کسی نیست . لای کیف رو کمی باز میکنم ، سفید مثل برف ؛ میدرخشه . لبخند کوچکی روی لب هام پدیدار میشه ... دست هام میلرزه ، تعادلم رو از دست میدم ... کیف روی هوا معلق میشه که به سرعت میگیرمش . اوضاع دوباره تحت کنترلمه . مثل این که پام رفته بود روی چیزی . کف کفشم رو نگاه میکنم و میبینم که یک ماده ی لزج سبز رنگ بهش چسبیده ، بر میگردم پشت سرم و چهره ی متلاشی شده ی یک نوزاد رو کف آسفالت خیابون مشاهده میکنم . با این که مغزش کاملا زیر پایم له شد و اثری از کله روی بدنش نیست ، اما هنوز داره دست و پا میزنه و تقلا میکنه ، عجيبه . واقعا مردم ساکن شهرم بی عقل هستند تا سطل آشغال فقط چند قدم فاصله هست ، چرا چنین رو وسط خیابون رها میکنید !

خیابان سوم

مثل این که داره دیر میشه ، فقط بیست دقیقه وقت دارم تا برسم به خیابان سوم - لعنتی نفس کشیدن سخته ، دود سیاه از همه طرف میپاشه توی صورتم .

تف ! فقط همین چراغ قرمز رو کم داشتم ، پام رو تند تند میزنم روی زمین ، دندون هام رو هم محکم میکوبونم رو هم ، دستی روش شونه م میخوره :

- هي رفيق ، اگه میخوای من با بیست و پنج درصد پول بیشتر برات انجام میدم ، پول رو هم به صورت چک مستقیم میفرستم به هرکسی که بخوای .

- چی رو انجام میدی ؟

- منظورت چیه ؟ اومدی منطقه ی دولتی که چیکار کنی

- آها ، نه ممنون ، فعلا قصد ندارم که بفروشمش .

- هی ، با شهردار قرداد میبندی که چی ؟ که آخرش اون طلای سیاه رو بریزتش توی فاضلاب ؟ من کارهای خیلی بهتری میتونم باهاش انجام بدم .

- ببین هر وقت خواستم بفروشمش مطمئن باش میام سراغ خودت اما الان میخوام فقط میخوام به زندگی کوفتیم ادامه بدم ، پس لطفا گورت رو از اینجا گم کن.

یکم چپ چپ (ترس توی صورتش احساس میشد ) نگاهم کرد ، راهش رو کشید و رفت . نگاه به ساعتم میکنم ، درست سر وقت ! باورم نمیشه ، سریع وارد ساختمان میشم ، در میزنم و وارد اتاق میشم .

- کم کم داشت حوصله م سر میرفت ، خوب شد که اومدی ، آوردیش ؟

در کیف دستی ام رو باز میکنم و با احتیاط ظرف رو میدم بهش .

- رنگ که نیست ؟ خودشه ؟

- مطمعن باش ، خیلی وقته که دیگه احساس نکردم . دیگه فقط ، به ... جسمم .

بین دوتا انگشتانش میگیرتش ، یکم براندازش میکنه و لبخند میزنه ، دستش رو میکنه داخل جیبش و به رو به من :

- اون طرف خیابون بارک شده ، این هم سوئیچش .

داستانسوررئالشهر من
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید