افتادی، دست هات شد پرواز، کسی برای گرفتنت نبود،
انتهاش پیدا نشد.
پرواز کردی، آسمون دلتو نگرفت، واروونه شدی،
اقیانوس قشنگ تر بود.
لابه لای برو بیا ها خسته شدی، چشمات خواب شد،
دنیا رویاتر شد.
رویاهم افتاد، سقوطِ چیزای روشن هیچوقت قشنگ نیست،
کابوس شد.
روشن بود، همه چیز اولش روشنه،
تاریک شد.
پلک هات شمع شدن، شاید به قیمتِ سوختن بود، ولی دیدنِ چیزایی که بقیه نمیبینن،
قشنگ تر بود.
کسی نبود ببینه که چقدر دستات قشنگه، مفهومِ قشنگی برات به دیدنِش نبود،
به گرفتنِ دستت بود.
قدم زدن رو وقتی که پاهام روی زمین نیست دوست دارم، ساعتِ شنی،
دنبالِ کشیدنت به پایین بود.
زمان چی بود، سوالِ همیشگیِ این خلوت؛ وقتی که همه چیز تموم میشه،
زمان همیشگی بود.
افسرده نیستم، بالِ پروانه ها قشنگه، اما حلقه ای که مسیرِ دائمش عمرِ تو بود،
ثمرهش چی بود؟
آدما شن بودن، یه سریشون بالا و یه سریشون اون پایین، دونه شنِ بزرگ و دونه شنِ کوچیک، وقتی پایین بود،
چه فرقی میکنه چی بود.
طلسمِ منم این بالا بودن بود، فرار از ریزش و همیشه سردرگم، شاید اگه رها بودم،
بهتر بود.
اگه سفیدیِ رهایی داخلِ سرِ سرخم جوونه میزد، خب معلومه خیالم،
راحت تر بود.
اما میدونم تهِ آزادی اون پایین بودنه، پس چرا رها شم، البته،
آخرِ این جنگیدن چی بود؟
هنوز هم دستام پروازه، چشم هام شمع و دنیام رویا، اما کسی که دنبالِ این پروانه بود،
کی بود؟
پروانه ها پر پر شدن به امیدی دیدنِ آزادی، نفهمیدن آزادیشون،
رهایی از پیله بود.
من اینو فهمیدم، اما همیشه روز های بعد از اتفاق هم هست، روزِ بعد از رهایی از پیله،
دیگه آزادی چی بود؟
چرا باید ترسناک باشه این ساعت، چون تموم میشه؟ راه حلش که واضحه،
وارونگی بود.
دقیقه های پروانه ترسناک بود، هر ثانیهی کرم،
پر از امید بود.
من خودم از دلِ این خاک بیرون اومدم، با دست های خودم آتیش زدم به چشم هام،
اما چرا؟
اولش که همه چیز روشن بود، آخرش هم که نبود، فکر کنم این لابه لا،
همون زندگی بود.