Aseman
Aseman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

نامه شماره ۸

سلام
اینکه پشت بند این سلام بخواهم جویای احوالت شوم به همان اندازه مسخره است که سوال پدربزرگ، وقتی یک ماشین، پر از جوان های مست به سپر سمند مدل هشتاد و خورده ای اش مالیدند، داد زد و پرسید:
-" شماره ای ۱۱۰ چند بود؟"
و به اندازه آن سوال معلم شیمی مان احمقانه است، که وقتی می خواست تاریخ امتحان مشخص کند، وسط همهمه ایجاد شده ی ناشی از بچه ها که داشتند آخرین تلاششان را برای لغو امتحان می کردند، گفت:
-" وایسید ببینم، ۲۲ بهمن چندم بود؟"
پس حالت را نمی پرسم...
همین که مثل من هذیان هذیان آن شعر شاملو را نمی خوانی که می گوید، " هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست... چرا که از عشق رویینه تنیم."
همین که عصر ها که به خانه می آیی مثل چناری که با تبر زده باشندش روی سرامیک سرد خانه، دراز به دراز نمی افتی، یعنی حالت خوب است و حال خوب هم که پرسیدن ندارد.
دیروز ارمغان اینجا بود.
داشتیم به رسم بیشتر قرار های پاییزی مان آه می کشیدیم و برای قصه های زندگی هم غصه می خوردیم.
ارمغان یک هو گفت:
-وایسا وایسا
و بعد گوشی اش را دستش گرفت و کمی صفحه آن را با حرکات انگشت بالا و پایین کرد و بعد عکسی را باز کرد و به سمت من گرفت.
گفت:
- اینو دیروز بعد چند وقت دیدم
بعد توی چشم های من نگاه کرد و ادامه داد:
- یاسی جان حواست هست این آخرین عکسی که توش درست خندیدی؟؟؟
گفتم:
-چرت نگو
گوشی را از دستش گرفتم، کمی بالا و پایین کردم و هر چه عکس دوتایی بعد آن داشتیم را باز می کردم و جلویش می گرفتم و می گفتم:
- الان این بده؟؟؟؟ این اگه خنده نیست پس چیه؟؟؟
گفت:
- نه، درست نگاه نمی کنی... تو این عکسا چشات نمی خنده
دوباره گوشی را از دستم گرفت و عکس اولی را آورد و گفت:
- خوب نگا کن
راست می گفت...
در آن عکس خوشحالی مثل کودکی که از پنجره پشت ماشین جلویی نگاهمان می کند، داشت دست تکان می داد و چشمانم می خندید و واژه ای مثل امید یا نشاط سر تا سر عکس را در بر گرفته بود.
گفتم:
- نه بابا... اینطوری هم نیست... بعدم این عکسه ماله اردیبهشت پارساله... تو بهار آدم حالش خوبه...این عکسای دیگه ماله همین یکی دو ماهه، تو پاییز آدم یه حالیه...
و این باز ارمغان به من گفت:
- چرت نگو
من دوباره عصبانی شدم، با صدای بلند و با صورتی بی حالت گفتم:
- کل هفته زور می زنم حالم خوب شه، باز تو بیا یادم بنداز ... خب؟؟؟
و بعد با صدایی بلند تر گفتم:
- اصلا آخرین عکسی که خودت خندیدی رو بیار ببینم
و بغض ارمغان ترکید...
ما همدیگر را بغل کردیم و بعد مثل دو اسفنجی که از آب پر شده باشند، خودمان را آنقدر چلاندیم تا سبک شویم.
راستش جریان منو ارمغان س
شاید بی ربط به تو به نظر برسد...
اما خواستم بگویم هنوز هم هستند کسانی که خودشان پر از دردند، اما رهایت که نمی کنند هیچ، تازه حواسشان هست آخرین باری که درست خندیدی در کدام عکس ثبت شده...
خواستم بگویم عزیز جان، چاره دل پر درد رفتن نبود...

نامه شماره هشتنامهعاشقانهرهایی
تمرینی برای نوشتن و قدمی برای نویسنده شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید